خیلی قبل از رفتن به این نتیجه میرسیم که باید رفت؛ ماهها و شاید سالها قبل. برای من دو سال طول کشید. در ابتدا تنها یک ایده بود اما ایدهها بیدلیل سراغ ما نمیآیند. آمد، درونم خزید، پروبال گرفت و بهوقت رفتن، شوق داشتم. رفتم اما شهری که بیست سال در آن زندگی کردم هرگز رهایم نکرده است. کوچ معنای غریبیست.
فضا آرام است. چند دقیقهای میشود که کنار پنجره بزرگی ایستاده و به ساختمان روبرو خیره شدهام. آن نمایشگاه اتومبیل برایم تازگی دارد. میپرسم اینجا قبلا پیتزایی نبود؟ میگوید آره. کارشان گرفت و به چند کوچه جلوتر رفتهاند؛ حالا سالنی دو طبقه دارند. صدا از اتاق پشت سرم میآید.
اینجا دکوراسیون خاصی دارد. به محض ورود بلند گفتم به کافه حسن و دوستان خوش آمدید. در همراهی نوری مات و ملایم وارد شدم و نگاهم را بیدرنگ آن میز بار کنار ستون دزدید. در تاریکی نسبی فضا، میدرخشد. آن طرف ستون، مبلمانی شیک رو به کوههای شمال تهران چیدهاند و گوشه سالن هم کتابخانه چوبی پر و پیمانی لبخند میزند. قفسهها را مرور میکنم؛ چه کتابهای جذابی. اگر دکوراسیون اینجا سلیقه حسن نباشد؛ انتخاب کتابها قطعا کار خودش است. در کنار کتابخانه دو اتاق هست که با آنها کاری ندارم. چند تابلوی عجیب هم میبینم که حتی تلاش نمیکنم از معنایشان سر در بیاورم.
میز کار را رها میکند و بیرون می آید. ننشسته، میگوید: بیا بشین. این خیابان هر ماه عوض میشود تو که چهار سال است رفتهای. چشم از خیابان برمیدارم و به کافه برمیگردم. به دیدن دوستی قدیمی آمدهام. مینشینم و دفتر خاطرات را ورق میزنیم. بهتازگی کسب و کارش رونق گرفته است و این دکوراسیون لوکس خبر از مشتریانی متفاوت میدهد. از دردسرهای اداری و کار با شهرداری میگوید و از سروکلهزدن با مشتریان و پسوپیش شدن تاریخ چکها. گفتگوی ما از دو حوزه کاری متفاوت به مقایسه ریالی پروژهها میکشد. میگویم: “یک” ما را با “هزار” خودتان مقایسه نفرمایید بزرگوار. هر جا دولت حضور دارد؛ رقمها، ناپلئونی بالاست. اسم دولت حتی لحن گفتگوهای دوستانه را هم تغییر میدهد.
هنوز میخندیم که مردی قد بلند، با موهایی کمپشت و چشمانی درشت وارد میشود. لیوانهای ظریف و خوشفرم چای را با دقت روی میز میگذارد و میرود. رفتاری حسابشده دارد. میگویم آبدارچی به این فضا نمیخورد لابد به این همکارت باریستا میگویی؟ میخندیم. آلو در دهان من خیس نمیشود.
چند دقیقه دیگر با سینی چای میآید. خیلی رسمی از من میپرسد: مهندس برای شما هم چای بگذارم؟ تکلیف حسن روشن است؛ یک لیوان چای هیچوقت کافی نیست. نگاهش به من است. از همان صبح زود که راه افتادم، هوس چای کردهام. بین راه هم که نمیشود؛ چای فقط چای خانگی. میگویم: آره. حتما.
لیوان چای را میگذارد و میرود. حسن میگوید از همان چهار سال قبل که چای صومعهسرا برایمان آوردی، دیگه چای خارجی نمیخورم؛ نه من و نه شیوا. همسرش را میگوید. بیست دقیقه بعد برای بردن لیوانها برمیگردد. قبل از برداشتن آنها رو به حسن میگوید: مهندس اگر پذیرایی کافیست، سماور را خاموش میکنم و میروم. آخر وقت است و کمی خسته نشان میدهد.
حسن که در حال رفتن به واحد کناریست زیر آن نور ملایم ورودی میایستد و میگوید: دست شما درد نکند آقا ناصر. خسته نباشید. تدارک جلسه فردا فراموش نشود. مثل اینکه چیزی یادش میآید. رو به من میگوید: آقا ناصر کارش درست است، چیزی از آن باریستا که گفتی کم ندارد. آقا ناصر مودبانه و رسمی میگوید: لطف دارید. چشم مهندس. حسن میرود و او لیوانها را منظم درون سینی میچیند. اگر از چیزی که نوشیدم، تعریف نکنم؛ چند واژه در گلویم میخشکد. میگویم: آقا ناصر عجب چای خوشرنگ و خوشطعمی. و به شوخی میگویم دوره مخصوص دمکردن چای گیلان را دیدهاید؟ دوست داشتم طور دیگری صدایش میکردم.
او که در حال منظم کردن وسایل پذیرایی روی میز است؛ گل از رویش میشکفد. گویی در حال مزهمزهکردن کلمات است. با مکث میگوید: چای که دم میکنم، همیشه اولین لیوانش را برای مهندس میآورم، عطر و طعم آن، چیز دیگریست. حسن که در حال برگشت است، گفتگوی ما را میشنود و در تایید صحبتهای او میگوید: مخصوصا چای تازهدم بعد از ناهار.
حالا طوری حرف میزند که گویی سر صبح است؛ پر از انرژی. میگوید: مهندس تا خاموش نکردم یک چای دیگر هم بیاورم؟ بلند و کشیده میگویم: چای بعدی به افتخار باریستا ناصر. همان بار اول هم باید همینطور صدایش میکردم. حسن تکرار میکند باریستا ناصر و هر سه میخندیم. میرود و چای سوم را هم میآورد. همزمان با گذاشتن آن بر روی میز میگوید: پانزده سال است که چای دم میکنم. لبهایم را روی هم میفشارم، گردنم را کمی مایل میکنم، چشمکی میزنم و همزمان برایش لایکی نشان میدهم. میخندیم. بهوقت رفتن میگوید: مهندس باز هم تشریف بیاورید.
مدتی بعد با دوستم خداحافظی میکنم و راهی رشت میشوم. دو ساعتی میشود و حالا در مجتمع خدمات بینراهی بافه، در ابتدای اتوبان قزوین به رشت، اسپرسوی دوبل سفارش میدهم. باریستای اینجا میپرسد سینگل یا دوبل؟ محکم میگویم: دوبل که خوابم نبرد. اطرافم کسی نیست. نگاهم را در سالن میچرخانم. اوه. نباید این منظره را از دست بدهم. از جایی که قصد نشستن دارم به روی آن صندلی پایه بلند کنار پنجره بزرگ میروم. آها! این شد. حالا بر اتوبان مسلطم. پایین رفتن خورشید و رفتوآمد ماشینها را نگاه میکنم. غروب هم معنای غریبیست.
لبخند پایانی باریستا ناصر همچنان با من است. دیالوگهای امروز را مرور میکنم. واژگان قدرت دارند. کلمات چون پنجره؛ رهاییبخشند. شکلات تلخ و ریز را پوست میکنم و نوک زبانم میگذارم. آخرین جرعه اسپرسو را سر میکشم و حالا وقت رفتن است.
پ.ن: این نوشته را به خواهرم مینا؛ تقدیم میکنم. زبانم قادر به توصیف فرشتگان نیست.
6 دیدگاه روشن کلمات چون پنجره؛ رهاییبخشند
راستش کلمات رو خوب و بجا کنار هم گذاشتید و جملات بی عیب و نقص رو خلق کردید ولی پایان ماجرا چیزی جز همین نخواهد بود مقصود شما از نوشتن معلوم نیست ؟؟
در هر صورت برای نوشتن امادگی دارید به نوشتن ادامه بدین .
پایان داستان باز است
پاراگراف هفتم به جای حسن نوشتید حس
پشت این نوشتهها قدرت خاصی از چینش واژهها و خلق تصاویر از صحنههایی بعضاً ساده و گذرا نهفته است.
نوشتن هنر است؛ و این هنر رو تو قلم و تفکرت میبینم.
مهدی جان زیبا بود مثل همه نوشته هایت.
من دو سه تاشو خوندم نویسنده از این آدمهاییه که به افسردگیشون افتخار میکنن?