پای کتری ایستادهام. آب جوشیده است و قلقل میکند. شعله کوچک گاز را خاموش میکنم و دمنوشی که لحظاتی بعد روی میز کارم آماده میشود را مزهمزه. نگاهم به درِ بازِ سطل آشغال و خردهریزههای کنارش است که رشته افکارم قطع میشود. خودم را درون بازی ذهن میبینم: نجنبیده قول میدهم که «تا صدای کتری قطع نشود همان جا بمان».
میمانم، یک ثانیه، دو ثانیه، چند ثانیه و چندین ثانیه. و حالا نزدیک دو دقیقه است که به کتری زل زدهام. نه! این صدا، قطعشدنی نیست. این چه قولی بود که دادم؟ چه مرضی داشتم؟
کمی از آن فاصله میگیرم و درون پذیرایی قدم میزنم. تمام حواسم به صدای کتریست. از در دلداری وارد میشوم که این انتظار، تمرین خوبی برای محک صبر توست.
ماجرا برایم آشناست. چنین قولهایی، در زندگی من کم نبودهاند. خودم را کنار آن سطل آشغال، کوچک و خسته مجسم میکنم و با تحکم میگویم « زندگی، واقعیتر از این قولهای خندهدار است». سرم را برایش تکان میدهم.
ذهن بیقرار سر جایش برگشته و حالا در جبهه من ایستاده است. میگوید تقلب کن. کتری را روی شعله سرد کنارش بگذار. تندتر قدم میزنم. صدای کتری لعنتی دارد تمام زندگی من را به چالش میکشد. آیا فقط نتیجه را میخواهم؟ سرِ قول ماندن چی؟ چیزی که ساده مینمود، دوقطبی تمام عیاری شده است: «یا سر قولت بمان یا زیرش بزن و صداش رو خفه کن». سرم درد دارد و داغم. دمنوش در کتری میماند و سرد میشود.