کلاس سوم بودم و شاید هم دوم، روزی که قوطی خالی را به دم آن اسب بستم. کار سادهای نبود. به وقت قیلوله کردن در خرابه کنار حمام قدیمی، سراغش رفتیم. چند شاخه پربرگ بید را شکستم، با احتیاط نزدیکش شدم و جلویش انداختم. مگسها را با دمش پراند، سری تکان داد، غرش ترسناکی کرد و مشغول خوردن شد.
بدنی مشکی و براق داشت و قدی بلند، به زحمت ستون پشتش را میدیدم. به هرکسی سواری نمیداد. چه چهارنعلی میرفت و چه نفسی داشت. زمانی که در میان عشایر تیراندازی شده بود، اَگب با همین اسب بکوب تا پاسگاه رفت. آن روز آب رودخانه و سنگ بود که به اطراف پرت میشد، شاخه درختان و دیوار هم حتی مانعش نبود. با هر جهش ده برابر من میپرید. سریع بود چون قرقی.
بچهها از دور نگاهم میکردند و همه هراسان آن حجم خوشتراش را میپاییدیم. آرام آرام دمش را گرفتم و با نخ نایلونی رنگ و رو رفتهای، گره محکمی زدم. موی زبری داشت و قوطی زرد بود. همه چی بهخوبی پیش رفت، کمی مانده بود تا دوباره دویدنش را ببینم. افسارش را باز کردم و به کناری رفتم. باهم نِچ نِچ کردیم و اِهَه گفتیم. اسب مغرور توجهی به ما نکرد، بچه بودیم. یکی دو متری جابجا شد که کافی نبود.
موس بهتُندی رفت و شاخه شلاقی تروتازهای شکست و برگشت. در حالی که با صدای بلند فریاد میزد «ها کو از وَه دینی تَنِم» یکی به پشتش زد. نمیدانم چرا این چپدستها ضربههای محکمی میزنند. اسب روی دو پا بلند شد، شیههای کشید و دور خرابه چرخید. ما فرار کردیم. صدای قوطی بلند شد، اسب رم کرد و دوید؛ تند و تندتر. گوشهایش تیز شده بود. چندمتری در هیجان و نگرانی به دنبالش دویدیم. چه مست و دیوانهوار میدوید. هیچ چیز جلودارش نبود. به میان گله ساکت گوسفندان زد، از رودخانه گذشت و دور شد. راه چشمه گاز را در پیش گرفت. ولولهای برپا شد. خبر آوردند که از نفس افتاد، میان شاخههای زرشک، گیر کرده بود.
عصر، دم دکان حاجی بابا، غلامعلی تِرکو با یک نفر دست به یقه شد؛ تَل، عمویم. در میان آن همه بچه، یک نفر مقصر بود و آن یک نفر هم اغلب من بودم. فریادها بلند و بلندتر شد. قوطی زرد از دست ترکو افتاد. مردان دیگر وساطت کردند و قائله تمام شد. ترکو کلاهش را از روی زمین برداشت و بلند گفت اما من میدانم چه بلایی بر سر آن “میدی” بیاورم. دو نفر بر سرش ریختند و دهان عمویم را بستند، نتوانست پاسخی بدهد.
میدی من بودم. کمی دورتر، پشت درختان چنار، با تنی لرزان به دیوار باغ میشاشیدم، راهکاری موثر برای آن جور وقتها. همزمان با خطخطی کردن دیوار به همه روزهای بعدی فکر میکردم که از ترس فرزندان ترکو نباید در روستا آفتابی میشدم.
سالها گذشته است. آن درختچههای زرشک هنوز هم هستند. دالانی در میانشان است که به بنبستی در پای صخرهها میرسد. اسب همانجا گیر کرد و آرام گرفت. فکرهایی در سر دارم، شاید روزی همراه او به آنجا بروم. زرشک جز خارهای تیز و برگهای ترش، سایه خوبی هم دارد. هر موجودی که پایش به آنجا برسد، آرام میگیرد.
پ.ن.۱: اَگب: اگبر، میدی: مهدی، موس: محسن، تل: براتعلی و ترکو یعنی فردی که ترک است.
پ.ن.۲: اِهَه، آوایی بلند برای راندن اسب است در زبان کوردی.
پ.ن.۳: «ها کو از وَه دینی تَنِم» عبارتی جنسی و به زبان کوردی است، تلویحا همان «دهنت رو سرویس میکنم».
7 دیدگاه روشن برگهای ترش زرشک
قشنگ بود???
سلام چاوبل … ابتکار کانال عالی بود . گشتن در صفحات سایت با انگشت شصت روی موبایل که فقط عادت داره بالا و پایین بره بدون حرکت عرضی ، کار مشکلی شده در این تنبلستان ۲۰۲۰.
القصه مترصد فرصتم و چند کلمه که بتراود از این ذهنم و چیزی بنویسم ، البته نمیخوام حرفم مث شاشیدنت بر روی دیوار روستا به حکم عادت باشه ، بلکه به حکم قطره ای که کمک کنه به جویبار کلمه که خودت شروعش کردی .
القصه نوشتن خوبه هر نوعیش ، قلم تو هم هیجان عجیبی داره برای نبش قبر لحظات گذشته ، منم خواستم صبر کنم ببینم جویبار کلماتت کلا چه مزه ای داری و کجا میره ، بعد اظهار فضل کنم . فعلا کاری بهت ندارم ، یورتمه برو در این پهنه ، سرفرصت قوطیمو میبندم به دمت …
ضمنا چی شد رمان کرونا جات به کجا فرجامید مهدی جان…
مجید جان دارم تمرین میکنم که رمانی خوب از کار در بیارم. ممنونم
مهدی بار اول که دیدمت، در تو متانت و پختگی بود که دوست داشتم. نمی دونستم این قدر شیطون بودی.
همه، حرفهای نگفته بسیار داریم.
خیلی خوب بود
ممنون
خیلی زیبا مینویسی. رمانی هم که قراره بنویسی مطمعنم یکی از پرفروش ترینها خواهد بود. همیشه باعث افتخاری ❤