اردمه و دوغ محلی

پرسیدم غار از کدام طرف است؟ شش‌هفت بطری بی‌در و نو در دستانش بود و  آرام از مغازه بیرون می‌آمد. در همان حال که قدم می‌زد نگاهی به ما کرد و خندان گفت: الان می‌خواهید بروید غار؟ دیر شده است. باید زودتر می‌آمدید. حداقل یک‌ساعت راه سخت تا غار در پیش دارید.

آن نگاه کوتاه و براندازکردن سریعِ گروه و آن لبخندِ شروع کلامش تنها یک معنا داشت: شما با این تیپ و سر و وضع واقعا می‌خواهید بروید به غار؟ درجا متوجه منظورش شدم و گفتم خود غار که نه، مسیر غار را می خواهیم بدانیم. گفت از همین کوچه مستقیم بروید، با همان دستان پر از بطری سمت راست را نشان داد و انتهای کوچه را نگاه کرد. آن قدر دل‌چسب و پرانرژی صحبت می‌کرد که حیف می‌شد اگر گفتگو به آن زودی تمام مِرَفت. پرسیدم داخل روستا را بگردیم یا برویم سرچشمه؟ دیگر دم کارگاه لبنیاتیِ چسبیده به مغازه‌اش بودیم. همسرش از داخل به ما نگاه می‌کرد.

– خب معلومه، سرچشمه. اونجا چشمه دِرِه، درخت دِرِه، آب دِرِه.

بطری‌ها به‌زودی پر از دوغ می‌شد و با دری قرمز، پلمب. وای که چه چهره شادابی داشت و چه پرحرارت حرف می‌زد. هنوز لهجه و کلماتش در ذهنم می‌چرخید که راهی سرچشمه روستای مغان شدیم.

کوچه‌ای باریک ما را به مقصد رساند. داخل کوچه چندین الاغ‌سوار دیدیم و تراکتورهایی در خاک فرورفته و فرسوده. بافت روستا، چوبی، خشتی و سنگی بود و گاه تا سه طبقه بر روی هم. روستایی پرجمعیت و بزرگ می‌نمود. مهربانی با سگ‌ها را بارها دیدم و حضور خرهای باربر در کوچه‌ها حکایت از زندگی مبتنی بر دام و کشاورزی داشت. در کنار رودخانه و در مسیر چشمه درختان گردو به آسمان رفته بودند. 

حامد که مشهدی‌ست از لهجه نیشابوری آن فروشنده خوشش آمد. چه حرف عجیبی! روستایی در این طرف رشته‌کوه بینالود در نزدیکی مشهد و مردمانی که به لهجه شهری دورتر در آن طرف کوه، حرف می‌زنند؛ شاید نشانه‌ای از پیشینه فرهنگی نیشابور باشد.

آن روز کلا عجیب بود. همان سر صبح که پیام دادند به هفت‌حوض برویم، دبه کردم. بهانه آوردم که مسیرش سخت است و کم می‌آورم. حرف‌هایم کارگر نیفتاد و با این جمله غیرقابل دفاع که «از ماشین پیاده نمی‌شویم. یک دوری می‌زنیم و برمی‌گردیم»، در نزدیکی‌های ظهر به‌راه افتادیم. من از آن دسته آدم‌هایی‌ام که درست بعد از برداشتن اولین گامِ سفر، داغ‌تر از برنامه‌ریز و دیگران می‌شوم و البته وراج‌تر.

قبل از ورود به مسیر کوهستانی و پیچ‌در‌پیچ در کمربندی تازه‌ساخت و خلوت شهر به‌سرعت راندیم. فرصتی کوتاه بود برای تلافی جریمه‌های بی‌دلیل. مثلا انتقامی بود که از پلیس و دوربین‌های ثبت تخلف، گرفتیم.

در همان حال که به‌سرعت می‌راندیم گفتم خوشم از مسیرهای خلوت می‌آید. مهران که گویی منتظر همین جملات است فورا گفت «مشهد را خوب نمی‌شناسی. هیچ مسیر خلوتی در پیش نداریم» و کمی بعدتر با هیجان فریاد زد «آن بالا را ببینید. بالای تپه‌ها و دامنه را». وامصیبتا! ماشین بود که چپ و راست پارک شده بود و آتش‌ها که برپا. هنوز آن چند پراید متوقف در بالای تپه را به‌یاد دارم.

گفتم نکند مجبور شویم و برگردیم. نگار فورا تایید کرد و گفت: مسیر را عوض کنیم و به کلات برویم. ماشین که اختیارش در دستان حامد بود هیچ واکنشی نشان نداد. از دید او همه‌جا شلوغ بود و مطمئن‌تر گاز داد.

هنوز مشهد در پشت‌سرمان بود که اولین روستا نمایان شد. روستا که چه عرض کنم! گویی یتیمی بود که خیره به ما آب بینی را با حسرت بالا می‌کشد. مشهد، چون طلبکاری حریص، فرش زندگی را از زیر پای مردمان دیگر می‌کشد و به دور خود جمع می‌کند.

جایی که دیدم برزخی بود بین روستا و حاشیه شهر. جایی که در کنارِ حاشیه شهر، گردوخاک می‌خورد. هویتش برباد رفته بود و آوار مدرنیته بر سرش خراب شده بود. زندگی که خراب شده باشد چه ارزشی دارد زمین‌های بی‌خریدار، گران شده باشند؟ مردم بیچاره حتی اگر زمین‌ها را هم بفروشند، آن قدر نمی‌شود که تاب زندگی مدرن را بیاورد. آنها دیر یا زود به حاشیه شهر پرتاب می‌شوند و در میانِ حاشیه؛ گم. این روی مدرنیته چه هولناک است.

همچنان از جاده پیچ‌در‌پیچ بالا رفتیم و ناگهان به دشتی گشوده رسیدیم. پهنه‌های گسترده پیش‌رویمان بود و کوه‌های برفی در دوردست خودنمایی می‌کردند. به‌شوخی گفتم بیایید آن‌قدر برویم تا به برف برسیم. ماشین گاز محکمی خورد و همه خندیدیم.

به مقصد از پیش تعیین‌شده رسیدیم. همین؟ این همه ماشین و آدم در اینجا چه می‌کنند؟ حتی جای پارک هم نبود. همان‌طور که حامد دور می‌زد گفتم بیایید همان مسیر خاکی دست راست را برویم. حامد سرش را تکان داد و به خاکی زدیم. راه ما را خوانده بود. تنها ابتدای آن جاده در دست ساخت، خاکی بود. به‌خاکی‌زدن علاوه بر ماشین مناسب کمی هم دل و جرات می‌خواهد. حامد حالا بر روی جاده آسفالته گاز می‌داد.

همان‌طور که پیش می‌رفتیم و به کوه‌ها و سپیدی برف نزدیک‌تر می‌شدیم، بر بالای تپه‌ها، خانه‌هایی می‌دیدیم. به‌آرامی شکوه یک روستا در برابرمان نمایان می‌شد. روستایی دیدیم که تاب آورده بود، هویت داشت و مردمانی که در فشار مدرنیته مجبور نبودند به حاشیه بروند. روستا، اردمه نام داشت.

مهران مزه پراند که لابد در یکی از روزهای سرد یکی می‌خواسته بگوید «سردمه»، س را نگفته چون زبانش یخ زده بود. خندیدیم. آن داستان که ساختگی بود، چه غوغایی برپا می‌شود اگر آن فروشنده با زبان دلنشین‌ش داستان‌های واقعی مردم مغان، بالندر، اردمه و خان‌رود را برای‌مان بگوید.

5 دیدگاه روشن اردمه و دوغ محلی

  • برات قوی‌اندام

    ??
    من خوەند. لێ ئەزێ کو چەند سالان ل مەشهەدێ مامە من تا نکا ناڤێ ڤان چەند کەلانا نەبهیستیە.

    زێدەتر ژ هەر تشتی کەلەیێن دۆربەرا شەرێن مەزن هوڤیەتا خوە ژ دەست ددن

    ئەردێن خوە بە دەه بەرانبەر ژی بفرۆشن دیسا ژی تشتەکی ب ناڤێ هوڤیەتێ ب شە ناکن بکڕن و ڤەگەرینن

  • عاشق مغانم. عاشق کلات.
    اصلن از تهران به سمنان که بندازی و بیایی، بعدش دیگه همه ش خاطره‌س.
    انگار توی یکی از زندگی‌هام اهل همین جاها بودم.
    حرف زیاده آقاااا
    ما کمیم

  • چه روایت و جذاب و خواندنی ، چه توصیف‌های ناب زیبایی
    ( روستا گویی یتیمی بود که خیره به ما آب بینی را با حسرت بالا می‌کشد. مشهد، چون طلبکاری حریص، فرش زندگی را از زیر پای مردمان دیگر می‌کشد و به دور خود جمع می‌کند.) ?
    چه نگاه و تحلیل چامعه شناختی دقیقی ، درود بر شما ?

  • امیدوارم هر چه زودتر کتاب خودت رو چاپ کنی تا ما هم لذت خواندنش رو تجربه کنیم . ???

  • یک روز بیاد ماندنی در کنار عزیزانم ? امیدوارم همیشه سلامت باشی داداش عزیزم

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

سایدبار کشویی