همه روزهای مه‌آذین و بارانی

چراغ نفتیِ کِرِم‌رنگی، درست وسط اتاق روشن است و قابلمه‌یِ کوچک رویش را حرارت می‌دهد. بخار از در قابلمه بیرون می‌زند. سرفه نرمی می‌کند و دست در یقه‌اش فرو می‌برد و کیف بافتنی کوچکی را بیرون می‌آورد.

همه آن مدتی که درون کیف را وارسی می‌کند یک چشمم به قابلمه است و چشم دیگرم به آن شال شیری رنگِ رها بر شانه‌هایش. گل‌هایی ریز و خاکستری دارد. قرص «آلِ سور» را پیدا می‌کند و کیف بر گردنش آویزان می‌ماند. با سرفه نرم دیگری سکوت را می‌شکند و می‌گوید: پسرم آن بشقاب‌ها را بیاور.

با احتیاط قابلمه را روی موزاییک شکسته کنار چراغ می‌گذارد و در آن را بر می‌دارد. بخار که کنار می‌رود، با شوق و ذوق می‌گوید: هَی هَی و نگاهی به من می‌اندازد و لبخند می‌زند.

کنار چراغ، سفره مربعی و کوچکی را پهن می‌کند و با قاشق بزرگی قابلمه را چندبار هَم می‌زند. نگاهم به دستانش است که می‌گوید: لاوو جان وَره، بفرما پسرم. بشقاب را دو دستی می‌گیرم و فورا مشغول می‌شوم. بوی کته و برگه زردآلوی سرخ شده در رون زَر خیلی وقت است در اتاق پیچیده.

سی و چند سال است این صحنه درونم تکرار می‌شود. درست مثل امروز که سرد است و باران می‌بارد، مثل همه روزهای مه‌آذین و مثل همه زمستان. و من مثل همیشه، گریسته‌ام. به یاد مَس، به یاد مادربزرگم.

نامش، خاطره است، تصویر است یا توقف زمان؛ نمی‌دانم. برخی تصاویر چنان در ذهن ما حک می‌شوند که راه فراری باقی نمی‌گذارند، به‌وقت و بی‌وقت، هجوم می‌آورند و وجودمان را به آتش می‌کشند. گویی زمان به احترام آن چه در ذهن‌مان می‌گذرد؛ می‌ایستد. باز زمستان آمده است.

هَی هَی: به به ?
آل سور: استامینوفن
رون زَر: روغن گوسفندی
رون: روغن
زَر: زرد

4 دیدگاه روشن همه روزهای مه‌آذین و بارانی

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

سایدبار کشویی