در بالکن نشسته و در سرخی غروب غرق شدهام. همسایه با آن ماشین زردش میآید و پیاده نشده با حامدآقا روبرو میشود. احوالپرسی میکنند: «خوب کردی رفتی مشهد. آنجا پزشکان بهتری دارد». دستی برای هر دو تکان میدهم و سلامی میکنم. دختر حامدآقا سال گذشته راهی دانشگاه تهران شد و او با افتخار از انتخاب درست فرزندش حرف میزد. «پایتخت، مسلما بهتر است». چه جمله آشنایی!
در پایتخت، محمدزاده نامی را میشناسم، مدیری عالیرتبه است در اهواز. او هم میگفت: «تهران مسلما بهتر است». خانوادهاش در تهران و او مدیری پروازیست. خودش را عادی نمیداند.
مردم عادی برای دوستی با افراد مشهور سر و دست میشکنند، از دوستی با مدیران گرفته تا هنرمند و فوتبالیست و هر که با هر میزانی از شهرت. لزومی هم ندارد هموطن باشد. ژاویِ معروف، آخرین بازی رسمی خود را در ایران انجام داد و مردم عادی به آن خداحافظی، افتخار کردند. هم او در مصاحبههای بعدی گفت «فرزندانش در قطر به دنیا آمدهاند و تبعه آن کشور هستند». «عجب! حقیقتا به قطر لطف کرده است. چقدر آنجا امنیت و آسایش دارد». اینها را مردم عادی گفتند. البته چندی بعد همانها به تولد فرزند یک هموطن در کانادا شدیدا تاختند و آن را طوری دیگر معنا کردند.
تیپ حامدآقا کمی خسته است. شل و هلالی راه میرود. با موهایی جوگندمی همیشه تهریش و سبیل دارد. شلوار ششجیب خاکی میپوشد و آستینها را تا میکند. دکمههای یقهاش معمولا باز است و اصراری هم بر پوشاندن موهای سینه ندارد. پنجاه سال را رد کرده است و با صدایی خشدار، مهندس صدایم میکند.
وقتی در شهر ما تخصص مورد نیاز نیست، همسایه حتما برای درمان به شهر دیگری میرود. احتمالا شانس پیشرفت در تهران بیشتر است که دختر حامدآقا در شهرمان به دانشگاه نرفت. شاید مشکلی هست که هر جور شده مردم از ایران میروند و بار فرزند خود را بر زمین کانادا میگذارند. حتما مشکلی وجود دارد.
با آن قیافه غلطانداز تنها فرد عادی و واقعبین دور و برم همین حامدآقاست. مبدا و مقصد را مقایسه میکند و سپس نظرش را میگوید. زمانی که بقیه را جو میگیرد و حتی آنها متوجه تناقضات رفتاری خود نیستند او با خودش شفاف است و اثری از تعصب در او نیست.
دیروز میگفت «حتی اگر در ایران مشکلی هم نباشد پدرها و مادرها حق انتخاب دارند. همه ما از جایی که هستیم به جایی بهتر میرویم». حالا درون ماشین نشستهام و حرفهایش را در ذهنم ادامه میدهم: ما حق انتخاب داریم. بشر همیشه این حق را داشته و دائما در حال مهاجرت بوده و «بهتر» را هم خود مهاجر تفسیر کرده است.
باید بروم. ماشین را روشن و موبایل را به پخش آن وصل میکنم. پادکست رادیو دیو از همانجا که قبلا گوش دادهام، ادامه میدهد*:
تا زمانی که جای پایمان را عوض نکرده باشیم،
خورشید پشت همین کوه خواهد تابید.
بیا به راه بیفتیم
و مطمئن باشیم فردا از آن کودکانی خواهد بود که در راه به دنیا آمدهاند
و به هیچ پرچمی بدهکار نیستند.
موسیقی ملایمی پخش میشود و من در مه جاده فرو میروم.
* شعری از اردشیر رستمی
2 دیدگاه روشن و به هیچ پرچمی بدهکار نیستند
ماندن سرنوشت محتوم انسان نیست آن گاه که سنگ سفر میکند به مدد آب و باد، و گیاه به جستجوی جایی مناسب برای رشد ، و جانوران در پی یافتن غذا و زیستگاهی بهتر. این چنین بود كه سفر و هجرت از دیرباز در قاموس انسانها، مکانی والا برای خود باز کرد و آرزوی انسانهایی شد که به جای ماندن، رفتن و به جای بودن ، شدن را برگزیدند.
کوچ حتی آن گاه که تنها در جستجوی زیستگاهی بهتر در معنای عام کلمه باشد به نوع خود واجد ارزش است چرا که نشان از تلاش و اراده انسان دارد.
اما این هجرت اگر انسان را از بودن به شدن برساند معنا و ارزشی والا می یابد.
و دیگر این که ما بدهکار هیچکس جز خود و زندگیمان نیستیم!
حضرت سعدی میفرماید: در کام نهنگان رو، گر میطلبی کامی