زنگ در را زدم و منتظر ماندم؛ خبری نشد. کلید ورودی ساختمان را هم نداشتم. چاره چه بود؟ ریموت را زدم و در کرکرهای پارکینگْ قیژقیژکنان درخود میپیچید و باز میشد. همینکه تا نصفه بالا میآمد، کافی بود؛ خم و از زیر آن رد میشدم، داخل پارکینگ و پای آسانسور میرفتم. در فکر محاسبه زمان مناسب برای اقدام بودم که کسی صدایم کرد:
– آقا.
برگشتم. دختری به تورفتگی ورودی ساختمان در چند متر آن طرفتر اشاره میکرد. در هنوز به نیمه نرسیده بود.
– «آقا. در آیفون، شما رو صدا میزنند.»
دیگر دیر شده بود. همان بهتر که از پارکینگ میرفتم. صدای کیه، کیه همچنان از آیفون میآمد.
– «خیلی ممنون. از این در بزرگتر می روم.»
دستههای ساک چرمی و بزرگ را که زیپی باز داشت محکم گرفته بود. کتابها را سروته و بیقاعده درون آن جا داده بود. نگاهم به آن حجم درهم کتابها بود که شروع به حرف زدن کرد.
– «کتاب میخرین؟ آثار جلال رو دارم، چشمهایش علوی رو. کیمیاگر، ملت عشق و آئین دوستیابی کارنگی رو.»
تندتند نام میبرد و با همان سرعت من هم میگفتم نه.
دختری حدودا سیساله بود با لباسی تیره و چروک که آشکارا یکیدو سایز بزرگتر مینمود. بیوقفه کتابها را بیرون میآورد، روی جلدشان را نشانم میداد و نامشان را بلند میخواند و با شنیدن نه، آنها را بر زمین روی هم میچید. روز گرمی بود و در سایه بلند ساختمان، گربهای از بالای دیوار به ما خیره شده بود.
کمی خَشدار و شمرده نفس میکشید و کلمات را بهدرشتی ادا میکرد. نشانهای از هر دختر کتابفروشی که در ذهن داشتم در او ندیدم. سدهها قبل دختری زیبا و خندان با کالسکه چوبی در بازار میچرخید و برای خوانندگان گمنام، کتاب میبرد. در روزگار ما کتابفروشی خسته و معترض روبرویم بود که با ساکی دستی در کوچهها بهدنبال مشتری میگشت.
برج کاغذی پلهپله به زانویم میرسید که بالاخره نام کتابی توجهم را جلب کرد، ۱۹۸۴؛ همان را خریدم.
کتابها را به ساک برمیگرداند که پرسیدم چرا چرخ دستی ندارید؟ در همان حال که نشسته بود روی دو پنجه پا نیمخیز شد و کمی جلوتر آمد. یک دستش را به کتابها تکیه داد و دست دیگر را به پهلو راستش گذاشت. قیافهای حقبهجانب و معترضانه بهخود گرفت و گفت:
– «کار سادهای نیست. هرروز کیلومترها راه میرم و بعضی روزها کمردرد شدیدی میگیرم با این حال درصد کمی از فروشها سهم من میشه. چرخ دستی هم خوبه اما دردسرهای خودش رو داره. چرخهاش زودبهزود خراب میشه و ورودی برخی کوچهها جوب پهن یا پله بلند داره که کارم رو سخت میکنه.» سپس آه بلندی کشید و جملهای کتابی تحویلم داد: «واقعا بیعدالتی گستردهای بر زندگی من حاکمه.»
در آن لحظات خودش بود. از شرمندهسازی من برای خریدن کتاب دست برداشته بود و همصحبتی با من زحمتِ کارِ تکراری برگرداندن کتابها را سادهتر میکرد.
از همان ابتدا که شروع به معرفی کتابها کرد، حسی ناخوشایند درونم جاری شد که گویی مامور سمج موسسهای خیریه یا گدایی دورهگرد وقتم را گرفته بود یا یکی از همانها که خارج از عرف و بیملاحظه وقت شهروندان را میگیرند. او از هیچ کدامشان نبود اما چوبشان را میخورد.
با نگاهم تا کوچه بعدی بدرقهاش کردم. او رفت اما حس مزاحمت و تن دادن به خریدی اجباری با من ماند. من ماندم؛ کتابی در دست و سوزی در درون. تجربهام سوزناکتر میشد اگر آن کتابی را میخریدم که او اصرار داشت. تصمیمهای درست من اغلب در حد نجات بیست هزار تومان؛ میارزند.
هر کتابی را با ذوق خریدهام جز آن یکی. نه در میان قفسههای کتاب پرسه زدم، نه پشت جلدی را خواندم، نه حتی مزهای پراکندم و هزار نهی دیگر. تجربهای بود خالی از لذت و بهتمامی از روی اجبار. نه آمادگی ذهنی چنان خریدی را داشتم و نه او شرایطی مناسب برای فروش ایجاد کرد. کالایی که میفروخت فرهنگی بود اما رفتارش از سطح دورهگردی زحمتساز فراتر نرفت.
دختر گیسوان بر باد داده روزگار ژان ژاک روسوی گمنام، کتاب میفروخت با لبخند. کتابفروش روزگار ما کتاب میفروخت با ترفند؛ بی لبخند.
این کوچهها هیچ گمنامی را مشهور نمیکند.
5 دیدگاه روشن این کوچهها هیچ گمنامی را مشهور نمیکند
عالی بود خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم انگاری خودم در اون کوچه بودم کتاب خریدم کتاب ۱۹۸۴ جورج اورول خریدید پیش بینی جهان امزوز بقول اوباما ! دختر کشیش هم بد نیست اما واقعی نیست می خواهد کسی را وارد کند تا به قهرمان قصه کمک کند ای کاش ائین دوست یابی دیل کارنگی را می خریدید اون دختر عجیبی بود.
چرا عنوان این کوچه ها گمنامی را مشهور نمی کند گذاشتید؟ کدام گمنام؟ اون دختر؟
مرسی ازت
ممنونم. روسو در آن زمان گمنام بود.
این رو ظاهرا دیر جواب میدم.
منظورم اینه در این بازه از تاریخ، نیروی اجتماعی و فرهنگی حاکم بر جامعه ایران، اجازه نمیده یه دختر کتابفروش سهمی در پرورش یک نویسنده بزرگ داشته باشه. گویی شرایط شروع یک جریان فکری که کتابفروش و نویسنده حرفهای بسازه، بسته شده. این فضا حتی در رقم زدن ابتذال هم ناتوانه.
باید برگرده عذر خواهی کنه ک شبیه دخترای گیسو بر باد و فلان و بهمان نبوده… عجب ظاهربین!!!
عالی بود و خیلی قشنگ