همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، مینوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همهیِ آن روزها برای کاوه مینوشتم، برای زخمِ دلم مینوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابهجا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمیدرمانی آخر جواب میده. پسرت دوباره بازی میکنه» و هزار حرف دیگر. همه میدانستیم که دروغ میگوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه میگفتیم امیددادن نبود، خبردادن از مصیبتی در پیش و دادن دلداری به خود بود. کاوه رفت. از دستش دادیم و حسرتی بزرگ در ما مانده است.
تا یک ماه بعد حتی کلمهای با خواهرم حرف نزدم. جز کلمات بیروح در تلگرام، میانمان نبود. در فاصلهای دور برای کرونا، که نمیدانم بار چندمش بود، بستری بودم. وقتی که بالاخره باید رشت به مشهد را میرفتم، بارها در مسیر زار زدم که چرا؟ پاسخی اما نبود. هِی، هرچقدر دلت میخواهد فریاد بزن؛ زندگی همین است.
رسیدم. بِرَون کو میدی هات. به کناری بروید که خان دایی کاوه آمد. بغضها ترکید. در آغوش هم گریستیم. هر یک کوهی بودیم که ضجه دیگری را برمیگرداند. ضجهها رفتند و برگشتند، رفتند و برگشتند، آرام و آرامتر شدند و بالاخره صدای نفسهای هم را شنیدیم. خیسِ درد بودیم. بارها در روزهای قبل گریسته بودم اما سوگ در میانِ عزیزان مرهم است. زخم باز و جانکاهِ خانواده با بودن همهیِ اعضا بسته شد. هرچه فروخورده بودیم، آنروز و در کنار هم، هُرمِ سوزان تنوری شد و شعله کشید. چهلم کاوه بود. چند روز و چندین روز دیگر، گریهها بود که فرومیکاست؛ مرگ را بهناچار میپذیرفتیم. زخم کاوه بسته شد و دردی که همچنان هست.
بعد از آن، دغدغه ما نبودن کاوه نبود، عادت کردن به نبودنش بود، بهت پدر و دلتنگی مادرش بود. یک روز برایم نوشت: «دعا کن فقط یکبار کاوه به خوابم بیاید». و کاوه به خواب هرکس آمد جز مینا. ذره ذره خواهرم آب میشد و شد آنچه که باید میشد؛ آرام گرفت. با مرگ کنار آمد و پذیرفت، بهسختی یک مادر. و اینک کاوه را در کنجِ جان نهاده، دست نوازش بر گلها میکشد. ما دیگر دروغ نمیگوییم. زندگی همین است؛ مسیر است، یک مسیر به بینهایت. مسیری که هر یک، چند گاهی در آنیم.
کاوه، غولی خوشمزه بود که در کنارش همبرگر چندطبقه میخوردیم، پلیاستیشن بازی میکردیم و ژست میگرفتیم. اگر قرار بود کسی منطق بیاموزد به کاوه معرفی میکردم تا آن نگونبخت را دیوانه سازد. استادِ مخالفتِ درجا بود. نوجوان بود و باید همانطور میبود. در گذر عمر نرم و نرمتر میشد، صد حیف و هزاران که بیشتر نزیست.
ما در مسیر بهپیش میرویم، سال بر سالیان مینهیم و کاوه حتی یک روز هم دور از ما نیست. آن نوجوان خوشپوش با ماست. هر روز غر بزن، لجبازی کن؛ تو در ابدیتی و دیگری چیزی از دست نمیدهی.
گاهی برایش گریه میکنم؛ این نوشته، خیس است. کاوه هرچه که خواست در اختیار داشت اما متفقالقول همه اعضای خانواده از یک چیز خوشحالیم: کاوه؛ دوستی کرد و گشت. در همان چند گاه کوتاهی که بود؛ درجا نزد و کمی از دنیا را دید.
3 دیدگاه روشن کاوه عزیز ما
چه قدر خوب نوشته شده این مطلب
آرزوی صبر میکنم براتون..
نامت بلند باد
زندگی داستان خیلی تلخیه و هرچه بیشتر از گذرگاههای زندگی عبور میکنی بیشتر متوجه تلخی و بی ارزشی این زندگی میشی. تحمل مرگ عزیزان یکی از اون گذرگاههای سخت و طاقت فرساست . ارزوی سلامتی و صبر دوست عزیز