امیرحسین، جان بابا

هر بار که من را می‌دید از دور فریاد می‌زد به‌به آقای خدابنده و می‌زد زیر خنده، بلند بلند. وقتی وارد مغازه‌اش می‌شدم دیگر خنده‌هایش را کرده بود و احوالم را می‌پرسید: چطوری مهندس؟ نیستی؟ و از گرانی و سخت‌شدن زندگی و هرچه که دوست داشت حرف می‌زدیم.

آن اوایل که به این روستا آمده بودم، از او خرید کردم. کارت‌خوانش خراب بود. گفت قابلی ندارد، بعدا حساب کن. مبلغ را در دفترش نوشت. چون یکدیگر را نمی‌شناختیم از همان روز برایش خدابنده شدم. بعدها داستانش را برایم گفت. سه و نیم سال از آن روز می‌گذرد.

دیشب آخر وقت به مغازه‌اش رفتم. مدتی کم‌پیدا بود و دورادور چیزهایی از بیماری پسرش شنیده بودم. خبری از آن شوخی‌ها نبود و چشم‌هایش از پشت آن عینک ته‌استکانی، بزرگ‌تر از همیشه و کم‌رمق بود. پرسیدم فریدون چه خبر؟ خدا بد نده. آهی کشید و به حرف آمد:

مهندس در تمام عمرم بیست میلیون تومان پول را یک‌جا ندیده بودم اما در همین سه هفته گذشته هفتاد میلیون برای پسرم خرج کرده‌ام. هر چه دارم را می فروشم بلکه پسرم خوب شود. امیرحسین را قبلا دیده‌ای، گه‌گاهی به‌جای من می‌نشست. گوشی‌اش را از کنار ترازو برداشت و گفت: بیا عکس‌هایش را ببین. این یکی قبل از عمل است، این یکی بعد از عمل و این یکی هم بعد از نمونه‌گیری. جگرم کباب شده است، ببین چقدر آب شده. یک دختر و یک پسر دارم. هر دو نابغه‌اند. دخترم پارسال در دانشگاه شهید بهشتی قبول شد و پسرم سمپادی است. در همه این سا‌ل‌ها هر چه داشته‌ام برای این دو تا بوده است. دیگر کم آورده‌ام. تف به این زندگی.

تا آن لحظه ساکت ایستاده بودم و گوش می‌دادم. صرفا برای این که چیزی بگویم و کمی فضا عوض شود از بیماری پسرش پرسیدم. تومور مغزی با گرید چهار دارد. باید فقط خدا بهش رحم کند.

بهت‌زده و کلافه، خریدهای من را پیچید و برای بدرقه گفت: دیگه چه باید می‌کردم که نکردم. پاسخی نداشتم و از مغازه خارج شدم.

4 دیدگاه روشن امیرحسین، جان بابا

دیدگاه خود را بنویسید:

آدرس ایمیل شما نمایش داده نخواهد شد.

سایدبار کشویی