«عزیزم، منم مثل توام. نمیخوام نصیحتت کنم و اصلا اهل این حرفها هم نیستم. دیگه در این چند وقت باید منو شناخته باشی».
«آدمی که دلش گرفته، حوصله هیچی رو نداره. حوصله خوندن، حوصله دیدن، حوصله شنیدن و حتی حوصله خوردن. همینجوری میخواد وقت تلف کنه».
«از این پیج به اون پیج، از این سایت به اون سایت، از این فیلم به اون فیلم، از این کتاب به اون کتاب، اصلا بگو هر کاری؛ حوصله نیست که نیست. اون گوشی لامصب رو هم که برمیداری و فقط میچرخی».
اون گوشی رو با حرص گفت. نگاهی به کیفش کرد و لابد گوشی داخلش. نفسی تازه کرد و ادامه داد «از اینستا، تلگرام، واتساپ و هر کوفت دیگه هم هیچی در نمیآد. همه رو سرسری نگاه میکنی و آخرش هم ولمعطلی. آقا، دلِ لامصب گرفته. چای میریزی، قهوه میخوری، سیگار میکشی، خونه رو مرتب میکنی، به خودت میرسی، ظرف میشوری، توی خونه راه میری، میرقصی. اصلا هیچ کاری هم نمیکنی و خیره میشی به آسمون، به هرچی؛ غم نشسته تو سینه و نمیخوادم بره. همش دنبال یه چیزی، که قلبت رو تکون بده و بگی آها همینه. آها دردم همینه. ولی نیست که نیست».
جوری که بخواد با فضا بیشتر آشنا بشه، بلند شد و چند قدمی در پذیرایی راه رفت و دوباره برگشت و نشست. کمی مکث کرد و انگار که با کسی پرخاش داره، گفت: «وقتی هم میگیم دل، چیز کوچکی نیست ها؛ لامصب بزرگه. هیچی هم تک و تنها نمیتونه خوبش کنه». سرش رو تکون داد و محکم روی زانوش زد و دوباره گفت: «هیچی هم تک و تنها نمیتونه خوبش کنه. بگو هر چیزی».
دوباره به جلو خم شد. اینجوری به لیلا نزدیکتر میشد و صمیمیتر. ژستی داشت که انگار میخواد حقیقتی رو برملا کنه. گفت «منم مثل تو دلم میگیره. بارها و بارها. بیتعارف میگم، گریه کن. به حال زارت گریه کن. به تنهاییات، به بیکسی، به آوارگی، به نداری». کاملا حواسش بود این «نداری» رو نگه ولی گفت، انگاری خودش اومد. با کمی مکث ادامه داد «این حرفها رو بنداز دور که مگه من بچهام و سنی ازم گذشته. نترس. گریه کن. گریه مال آدمهاست. من و تو حق داریم گریه کنیم. اصلا همین که میتونیم گریه کنیم، همینکه دلمون میگیره یعنی هستیم یعنی زندهایم. معلومه که آدم زنده، دلش میگیره».
این جور وقتها با هرکی هم حرف میزنم منو نصیحت میکنه. میدونی خستهام از نصیحت. بابا دو دقیقه اون منطق لامصب رو بذارید کنار.
گوشی رو از کیفش درآورد و چندباری شمردهشمرده رمز گوشی رو وارد کرد که قبول نکرد و گذاشتش روی میز. حالا با لحنی آرومتر حرف میزد: تو بگو، دل بابای خدابیامرزم میتونه بگیره؟ این من لامصبم که دلم هی میگیره، دل منه که براش تنگ میشه. حالا بگو از تنهایی، از غصه، از بیکسی، از نداری و از هزار کوفت و زهرمار دیگه. من از موقعی که فهمیدم گریهکردن حقمه، دلتنگی حقمه، درست و حسابی گریه میکنم. اگه کسی دور و برم نباشه حِقحِق میکنم، زار میزنم. گریه، هیچ خرجی هم نداره. اصلا به نظرم گریهکردن عرضه میخواد. نمیدونم چیه این لامصب. گریه که میکنی، سبک میشی. هیچکی هم نمیتونه جات گریه کنه. اونی که بغض کرده باید گریه کنه. فقط خودش. انگار تیر آخره. دست همه هم هست». دیگه جدی نبود. کمی ژست پسرونه به خودش گرفت و گفت: «داداچ یه تیر میزنی و خلاص. دوباره خشاب خودش پر میشه، خودتم توپ میشی». فوتی به دو انگشت تفنگیاش کرد و در جای مخصوص گذاشت و چشمک زد. لیلا کمی خندید و ناگهان بعضش ترکید. روی زمین نشسته بود و با آرنج چپ به میز عسلی تکیه داده بود.
چندماهی میشد که همدیگر را میشناختند. درست از وقتی که محل کار شیوا عوض شد و به شعبه لیلا آمد. هر دو کارمند فروش بودند. شیوا لوازم خانگی میفروخت و لیلا پوشاک بچگانه، البته یک طبقه بالاتر. در طول روز گهگاهی باهم صحبت میکردند. چندباری هم باهم ناهار خورده بودند. آن روز برق فروشگاه اتصالی داشت و چندساعتی زودتر تعطیل شدند. بهانهای شد تا هممسیر شوند. انگار که بو برده باشه خبرایی هست، از دوستپسر شیوا پرسید و اینکه چطوری وقت میگذرونند. به چهارراه مخابرات که رسیدند لیلا گفت «بریم بستنی بخوریم. اونی که اون جاست بستنیهاش خیلی خوبه». در همه اون مدت لیلا حرف میزد و شیوا جز جوابهای کوتاه چیزی نمیگفت و حالا فکر میکرد که درخواست لیلا را قبول کند یا نه. بالاخره گفت باشه و چند دقیقه بعد در خانه لیلا بودند. لیلا سفره دلش را همان داخل ماشین باز کرده بود و شیوا هم بدش نیومد با یکی درددل کنه. حالا در و پنجره با هم چفت شده بودند. همان اول فهمید انگیزهای برای مرتب کردن خونه نیست. وسایل خونه تکمیل و خود خونه هم قشنگ بود. چندتایی کتاب هم میشد اینور اونور پیدا کرد. نیامده نشستند و لیلا از دلتنگیهایش گفت.
شیوا آن گریهها را نشنیده گرفت و ادامه داد «آخرین بار قشنگ یادمه. چسبیدم به شوفاژ، سرمو بردم زیر پتو و نیم ساعت، شایدم یکساعت یهریز گریه کردم. خوابم برد. بیدار که شدم بالشم خیس خیس بود، یعنی خیسِ خیس ها. سبک شده بودم. دیدم هنوز خودمم و خودم. میدونی لیلا جون مقصر خودمونیم. یعنی قشنگ معلومه همه چی دست خودمونه ولی انگار هی میخواهیم خودمون رو بزنیم به نفهمی. یه جوری انگار با خودمون لجبازی داریم».
پا شد و چند قدم جلوتر رفت و گفت «چقدر حرف زدم». حالا کنار لیلا بود. دستی به سرش کشید و پرسید «عزیزم حالت چطوره؟» لیلا که تا اینجا فقط گوش میکرد، چند برگ دستمال کاغذی برداشت و اشکهاش رو پاک کرد. همون دستمالها رو تا کرد و با روی دیگهاش آب بینیاش رو هم گرفت. تکونی به خودش داد و گفت: «شیوا جون راست میگی ولی واقعا بعضی چیزها دست ما نیست». هنوز در گلویش بغض داشت.
شیوا که با پرحرفیاش هنوز در کلنجار بود، چیزی نگفت. نزدیک شد و لیلا را در آغوش گرفت. چند ثانیه بعد گفت: «ببین قشنگم، تو راست میگی. خیلی چیزها دست ما نیست ولی خیلی چیزها هم هست. من به جای این که به هزار کوفت و زهر مار دیگه فکر کنم ترجیح دادم امروز بیام و با تو حرف بزنم. واقعیت اینه ما وضعمون خیلی خرابه لیلا. خیلی چیزها رو به ما یاد ندادن. خودمون هم یاد نگرفتهایم. باید یاد بگیریم. ما خودمون باید هوای این دل صاحبمرده رو داشته باشیم. آخرین بار که گریه کردم میدونی کی بود؟» اصلا منتظر جواب نموند و گفت «حتما میگی لابد خیلی وقت قبلتر بوده. نه عزیزم، همین دیروز بود. حالا هم که میبینی حالم خوبه. از دیروز تا امروز چیزی عوض شده؟ به خدا همه چی مثل قبله. تاچ گوشیام شکسته و پول تعمیرش رو ندارم. باید بمونم تا چند روز دیگه که حقوقها رو میدن. بردمش همون تعمیراتی بغل فروشگاه، میگه یک و نیم میلیون. چند روز دیگه باید اجاره خونه رو هم بدم. این از بیپولی. اون رضای کوفتی هم که منو گذاشت و رفت. اگه بخوام راستش رو بگم الان تنهای تنهام. حتی خود کثافتش هم که بود، گاهی دلم میگرفت. تنهاییهامو باهاش پر میکردم». لیلا کمی چرخید و دست شیوا را گرفت. خانه ساکت شد.
با دلم گرفته، ای خدا؛ چیزی درست نمیشه. این کلیشهها رو هم بنداز دور که با چتر خیس، زیر بارون و تک و تنها قدم میزنیم.
خودش هم فکر نمیکرد اینقدر زود از پایان دوستیاش با کسی حرف بزنه. چندروزی بدجور غمگین بود و حالا سفره دلش وا شده بود. مکثی کرد و گفت: «دیگه چی بگم. درد دل بسه. مثلا اومدم خونه دوستم». کمی پاهاش رو جابجا کرد و با اشتیاق گفت «لیلا جون باید یاد بگیریم. ما همیشه خودمونیم. من خودمم. تو خودتی. تک و تنها». انگار که دنبال چیزی باشه هر چه روی میز عسلی بود را یکبهیک نگاه کرد. دوباره نگاهش رو به لیلا دوخت و گفت: «با ناله چیزی درست نمیشه. با دلم گرفته ای خدا؛ چیزی درست نمیشه. چتر خیس و قدم زدن زیر بارون و بغل کردن بالش و گذاشتن سر روی صندلی و چه میدونم کِز کردن کنج دیوار؛ اینها همهاش کلیشه است. اینها همهاش مال فیلمهاست، مال نقاشیهاست. ما مگه نقاشی هستیم؟» این را که پرسید، بلند شد و به سمت تابلوی مینیاتوری گوشه سالن رفت.
لیلا چند نفس کوتاه نوکدماغی کشید و وقتی مطمئن شد بینیاش بسته نیست سراغ موها رفت و اونا رو هم مرتب کرد. از جاش بلند شد و شلوار جینش رو تا کمر بالا کشید و یکراست سراغ آشپزخانه رفت. زیر کتری را که روشن میکرد گفت: «شیواجون نمیدونم چیو باید یاد بگیریم ولی علیالحساب بیا یه چایی بخوریم». همونجا داخل آشپزخانه کاملا رو به شیوا ایستاد، دو دستش را روی اوپن گذاشت و گفت: «ولی خودمونیم ها، چقدر خوب حرف میزنی. تا به حال رو نکرده بودی شیطون. من حتی عرضه ندارم با خودمم حرف بزنم. این جور وقتها با هرکی هم حرف میزنم منو نصیحت میکنه. میدونی خستهام از نصیحت». در حالیکه داشت حقبهجانب با نوک انگشتهای دست راست به کف دست چپ میکوبید گفت: «بابا دو دقیقه اون منطق لامصب رو بذارید کنار. میگم مامان به خدا خستهام، بریدهام. زل میزنه تو چشام و میگه اِل کن بِل کن». سرش رو همزمان به چپ و راست برد و بعد ایستاد و لب و لوچه را درهم کرد که «دختر باید …» ادامه نداد. لبخند زد. نگاهش به شیوا بود که اون چیزی بگه.
وقتی سکوت شیوا بیش از حد طولانی شد بلند گفت «خانم خانما، شیرین زبونا، با شما هستم». شیوا لبخندی زد و گفت: «همه ما وقتی لازم باشه، حرف میزنیم. اتفاقا کلی هم حرف داریم، منتها باید یاد بگیریم». نگاهی به لیلا کرد و بلند گفت «منتها باید چی؟» لیلا بشکنی زد و همصدا با شیوا گفت: «منتها باید یاد بگیریم».
15 دیدگاه روشن دلم گرفته، ای خدا!
دیسان شهوهات بو حالی من – بو دله کهی پر خهیالی من
تنهایی خیلی درد داره. از دیشب حالم خراب بود تا همین چند دقیقه پیش. تقریبا نخوابیدم و دیگه داره صبح میشه. منم به حرف شیوا گوش دادم. گریه کردم و سبک شدم. واقعا ممنون. خیلی خوب بود.
پرنده مردنی است از فروغ فرخزاد
دلم گرفته است
دلم گرفته است
به ایوان میروم و انگشتانم را
بر پوست کشیدهی شب میکشم
چراغهای رابطه تاریکاند
چراغهای رابطه تاریکاند
کسی مرا به آفتاب
معرفی نخواهد کرد
کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد
پرواز را به خاطر بسپار
پرنده مردنیست
گفت: «همه ما وقتی لازم باشه، حرف میزنیم. اتفاقا کلی هم حرف داریم، منتها باید یاد بگیریم».
آدمی که دلش گرفته، حوصله هیچی رو نداره. حوصله خوندن، حوصله دیدن، حوصله شنیدن و حتی حوصله خوردن. همینجوری میخواد وقت تلف کنه. از نصیحت هم که متنفره. …
این قلم ،این نوشتن سیال و روان.ستایش دارد.
تا الان فکر می کردم بقیه مقصر تنهایی و دل گیری من هستند ولی این متن رو که خوندم کمی بیشتر رو خودم حساب می کنم. اونجا هم که میگه از نصیحت متنفرم واقعا راست میگه آدم بی عقل اینجور وقتها بقیه رو نصیحت میکنه.
دلم گرفته ای دوست، هوای گریه با من / گر از قفس گریزم، کجا روم، کجا من؟
کجا روم؟ که راهی به گلشنی ندارم / که دیده بر گشودم به کنج تنگنا من
نه بستهام به کس دل، نه بسته دل به من کس / چو تخته پاره بر موج، رها… رها… رها… من
ز من هر آن که او دور، چو دل به سینه نزدیک / به من هر آن که نزدیک، از او جدا جدا من
نه چشم دل به سویی، نه باده در سبویی / که تر کنم گلویی، به یاد آشنا من
ز بودنم چه افزون؟ نبودنم چه کاهد؟ / که گویدم به پاسخ که زندهام چرا من؟
ستارهها نهفتم، در آسمان ابری / دلم گرفتهای دوست ، هوای گریه با من
خیلی دلم گرفته. خستم. دارم بغض می کنم. کجایی؟ وقتی غم زندگی لهم کرده. آواره شهرم. کجایی از شهر و همین دنیا برایت بگم. خدایا کمک کن. چه آسمون دلگیری. بارون داره میاد. حالم خرابه. دلم شکسته. ای دوست زیبا کجایی؟ امروز امشب هوای گریه دارم. لعنت به تنهایی. چه عاشقانه ای با تو داشتم. لعنت به تنهایی. خدایا
گاهی ما به اشتباه احساس حسرت، افسوس، میل جنسی و … رو به دلتنگی تعریف میکنیم. اگه واقعا دلتنگ باشیم گریه کمک میکنه اما اگه احساسمون چیز دیگهای باشه شاید راه حلش فرق کنه
دلتنگ کسی شدن البته از دید من چیز مثبتی است و بهش با دید منفی نگاه نمیکنم.
هیچی بدتر از دیدن دلتنگی یک شیر خسته نیست
تنهایی سخته اما گاهی لازمه.
بعضی وقتا دلت میخواد با یکی حرف بزنی. همین
دلم خیلی گرفته. حال دلم خرابه. چقدر سخته دلتنگ باشی. سال نو هم که داره میاد و همه دورند. بدتر شده اوضاع من
خیلی تنهام.خیلی خسته ام.هیچ کی آدمو درک نمیکنه.؟؟خدایا واقعا بسه.لااقل خودکشی را حلال میدونستی دیگه با این وضعیت سر کردن نمیشه؟؟؟
سلام لطفا به من پیام بدید در واستاپ
۰۰۹۰۵۵۴۹۶۵۱۲۳۷