چنان بلند و گرم اسمش را کشیدم که چارهای نداشت به آن ظاهرا آشنا، بلندتر بگوید جوونم. با حالتی کمی نگران و کنجکاو بلافاصله پرسیدم: داوود، این کلاهبردارها پولت را ریختند؟
یک هیای گفت و بهجا آورد. زد زیر خنده و باهم ریسه رفتیم. نفسی که تازه کرد با هیجان گفت: خوب زدی وسط خال احساسی من. خیلی کیف کردم من را با اسمم صدا کردی. دستت درد نکند. آقایی. آره، آره؛ ریختند.
چند دقیقه قبل زنگ زده بود برای پیگیری واریز کرایه آژانس که گفتم همچنان دنبال عابر بانک میگردم. اپلیکیشن از کار افتاده بود و هر کار هم کردم نشد. آن وسطها البته کارهای دیگری کردم و همهاش دنبال واریز نبودم.
کمی قبلتر از آن دور میدان فرزانه با فلاشر روشن، داخل ماشین نشسته و منتظر من بود. بیاجازه پریدم داخل ماشین و گفتم بریم و خودم را روی صندلی تکانتکان میدادم. سر را به عقب چرخاند و با کمی مکث گفت: کجا؟
گفتم هیچ جا. شماره کارتت را بده، کرایه را واریز کنم. وقتی داشت دنبال کارت میگشت پرسیدم قبلا هم کوچه ما آمده بودی که گفت آره. آن ساختمان با شیروانی قهوهای را کاملا میشناخت. گفتم دوست مجیدم. گفت پس حله.
بسته را ازش گرفتم و گفتم حالا که حله شما برید و من باحوصله میریزم. عکسی از شماره کارتش گرفتم و پیاده شدم. داود باستانی دستی به موهای سفیدش کشید و آرام میدان را دور زد و برگشت سراوان.