سر شب است و هوس بیرونرفتن کردهام. باید خودم را توجیه کنم؛ هوس بهتنهایی کافی نیست. ای کاش کافی بود؛ بارها و بارها دلیلی نیافته و منصرف شدهام. این بار اما میروم و هوس چون گیاهی مرموز، درونم نمیخشکد(۱). میروم تا برای دوستی کتاب بخرم.
به شهر کتاب میرسم. دیدن کتاب کافیست تا شوقی کودکانه درونم را پر کند. میان قفسهها چند کتاب را ورق میزنم و از چندتای دیگر بهسختی دل میکنم و در نهایت به پیشخوان میروم. نرسیده، دوهزاریام میافتد که نه کارت همراهم است و نه کیف پول. با نگرانی دست در جیب کاپشن میبرم و خوشبختانه راه حلی دارم: اپلیکیشن بانک. با پنج کتاب خارج میشوم.
در مسیر برگشت به خانه، فکر «بیپولشدن» ذهنم را مشغول میکند. آن دو پسر را بهیاد میآورم که چند روز قبل از من پول خواستند و ندادم. میگفتند بنزین تمام کردهاند و پول ندارند. باورشان نکردم. در ذهنم گاهی به آنها حق میدهم و گاهی به خودم. چراغها پشت سرهم سبز و قرمز میشوند، هر بار میگذرم و پس از وقفهای کوتاه دوباره با خودم کلنجار میروم. گفتگویی عجیب درونم شکل گرفته است. اگر آن شرایط برای من پیش بیاید چه؟ فورا نشانگر بنزین را نگاه میکنم؛ هنوز فرصت دارم هرچند که به زودی قرمز خواهد شد. ماشینی بوقزنان از کنارم میگذرد که آهای حواست کجاست؟
کنترل ماشین را در دست میگیرم و بعد از چراغ، میایستم. به چراغ ربطی ندارد، هوس نان تازه کردهام. به نان تازه و بوسه، نه نمیگویند؛ هوسهای بیدلیلاند (۲). پیاده میشوم. چند قدم پیش میروم و برمیگردم، یادم میآید که پول ندارم. راه حل موبایلی را هم امتحان کنم؟ از خودم میپرسم. خیلی زود قانع میشوم که اینجا حوصلهای برای دریافت پول با موبایل نیست. مجتمع پخت نانیست شلوغ که هم سنتی دارد و هم مدرن. بیخیال نان تازه میشوم و به ماشین برمیگردم. هر کس در آن لحظات من را پاییده باشد از آن رفت و برگشتهای سریع بین نانوایی و ماشین تعجب کرده است. برای خودم که عجیب نیست. هر چه باشد گندهای زندگی را اغلب با همین برگشتهای سریع، جبران کردهام؛ البته تاحدی.
در همین افکارم که جوانی از درون وانت سفید کنار پیادهرو، پنیر تعارف میکند. من را پاییده است؟ میگوید سیامِزگی ساده و کرهای دارم. پرسیدم پیشنهاد خودت کدام است؟ جوابی نمیدهد اما با نوک چاقو برشی از پنیر را به من میدهد. خوشمزه است. میگویم یک کیلو از همین میخواهم اما به شرط پرداخت با موبایل. فورا تاکید میکنم که پول نقد ندارم. با مکثی بلند، قبول میکند. شماره کارتش را میگیرم و مبلغ خرید را میریزم. از قیمتهای بزرگ و آبی رنگی که بالای سرش آویزان کرده بود متوجه شدم پنیر سیامزگی کرهای خریدهام. حالا که واریز انجام شده است میگوید بمان تا پیامک بانک بیاید. این جمله را چنان سرد و بیاحساس میگوید که لحظهای خودم را ورانداز میکنم. آیا شبیه خلافکارها هستم؟ یادم میآید که خلافکارها به همه شبیهاند؛ به او حق میدهم. میمانم.
به نان تازه و بوسه نه نمیگویند؛ هوسهای بیدلیلاند.
مهدی رودکی
گوشی قدیمیاش را چندبار نگاه میکند و سپس من را. حتما با خودش میگوید از تو زرنگترم آهای خلافکارِ خوشتیپ. معذبم. از او میخواهم بار دیگر پیامکها را نگاه کند. نگاه میکند و سری به نشانه نه، بالا میبرد. حالا به چه فکر میکند؟ پلاستیک پنیر را به علامت تسلیم روی در واشده وانت میگذارم. از او میخواهم چند پیامک قدیمی را پاک کند تا برای پیامکهای جدید جایی باز شود. آها. راه حل همین است. گوشی چندبار میلرزد و پیامک دلخواهش میآید. بلند میگوید عجب، گفتم چرا برایم پیامک نمیآید. خوشحال است و به منِ خوشتیپ، لبخند میزند. توضیح میدهد که قبلا چند واریز سرکاری داشته برای همین این بار احتیاط بیشتری به خرج داده است.
پنیر و آب پنیر را زیر صندلی میگذارم که راه بیفتم اما نه. نمیشود. دست از سرم بر نمیدارد؛ قبلا نان بود حالا هوس نان و پنیر است. داخل ماشین را حسابی میگردم. نهصد تومان جور میکنم. چند روز قبل هر چه خردهپول داشتم را به یک نفر دادم به علاوه یک شکلات. میدانستم آن چند هزار تومان سکه را صرف مواد میکند. جستجو تمام میشود و موجودی تغییر نمیکند. بعدا هر چه سکه از عوارضی اتوبان بگیرم را برای چنین روزهایی نگه میدارم. آن جامدادی برزنتی داخل داشبورد جان میدهد برای سکهها.
فعلا چه بکنم؟ آیا با نهصد تومان میتوانم نان سنگک بخرم؟ پاسخ منفی است. بهدرشتی روی شیشه زدهاند که قیمت هر نان هزار تومان است. چون گربهای که به گوشت خیره میشود به نانهای پشت شیشه زل میزنم. نگاهم به بخش مدرن نانوایی میلغزد. آها. شاید بتوانم باگت بخرم. میپرسم دانهای چند است؟ میگوید پانصد تومان. پیروزمندانه یکی میخرم و برمیگردم. همیشه از دست خودم شاکیام که چرا در این جور وقتها پررویی به خرج نمیدهم. محمد اگه بود حتما همین الان سنگک داشتیم.
فورا از زیر صندلی، پنیر را بیرون میآورم و با همان انگشتانی که به موبایل، فرمان، درهای ماشین، پول و شلوارم خورده است، پنیر را برمیدارم و لقمه بزرگی میگیرم. ساندویچ کثیف که میگویند؛ همین است. گاز اول و دوم را پشتسرهم میزنم. نفسی تازه میکنم و در حال قورت دادن هستم که جوانی بهپیش میآید. خیلی راحت میگوید من شیشه و کریستال مصرف میکنم اما الان گرسنهام، پول بده چیزی بخورم. لقمه را در دهانم میچرخانم و بهآرامی فرو میدهم. بهدقت وراندازش میکنم. پیراهن چرکیِ راهراه و سفیدی بر تن دارد و شلواری جین. موهایش جوگندمی است و خودش مصمم. لحظهای موجودی رغتانگیزم را به یاد میآورم، حتی به گدا هم نمیشود چهارصد تومان داد. سنگینتر آن است که فرض کنم هیچ ندارم. اینک لقمه و افکارم به ته رسیده است و او منتظر پاسخ من.
خلافکارها به همه شبیهاند.
مهدی رودکی
میخندم و ساندویچ پنیر را نشان میدهم. میگویم از شانست پول ندارم اما میتوانیم باهم نون و پنیر بخوریم. تنها مکثی کوتاه بین آخرین حرف من و اولین قدم او، فاصله میافتد. آن توضیح و آن دعوت را هیچ گدایی از مردی که کنار شاسی بلند ایستاده است، نمیپذیرد.
خردهنان روی پیراهنم را با تکانی میریزم و با پشت دست دور لبانم را پاک میکنم. لگدی به تایر جلوی ماشین میزنم. سرم را به عقب میبرم و هر چه هوا در ریه دارم را خالی میکنم. حالا دوباره کنترل اوضاع در دستان من است. بقیه نان را درون پلاستیک میگذارم و باز درونم غوغا میشود. اگر واقعا گرسنه بود باید قبول میکرد… فقط پول میخواست تا مواد بخرد… پنیر دوست نداشت لابد… تحمیل خواستهام را دوست نداشت. پول، هر چیزی میشود اما نان و پنیر همیشه همان نان و پنیر است… هر چند بیش از حد رک بود اما انصافا گدایی بیهویت نبود؛ شخصیت داشت.
بالاخره قانع میشوم که او تحمیل نظرم را نپسندید. پیشنهاد من مثل آن بود که به او پول بدهم و بگویم با آن فقط میتواند نان و پنیر بخرد. دادن پول شاید وظیفه اجتماعی من باشد اما نباید روش مصرف آن پول را تحمیل کنم. به نظر خودم را نصیحت میکنم. کسی که در خیابان پول میخواهد چه خودش بگوید که معتاد است و چه ظاهرش فریاد بزند؛ واقعا با پول چه میکند؟ مطمئنا قرار نیست صرف پایاننامه دکترا کند یا بوم نقاشی بخرد، خیلی ساده؛ مواد میخرد (۳). باورم نکرد و با سنگدلی رفت. چند دقیقهای گذشته است و حالا کمی آرامم.
پ.ن.۳: ایده را از داستان «مردی به نام اوه» نوشته فردریک بکمن گرفتهام.
پ.ن.۲: با الهام از ترانه «تمام ما» سروده مهرداد آسمانی
به یه بوسه نگی شاید
به یه رویا نگی هرگز
تمام ما تمام ما همین لحظه است
نگو زوده نگو دیره
پ.ن.۱: نقل از ترانه دل یار، سارا ناپینی. یلدا نزدیک است. این ترانه را همین جا بارگذاری کردم.
راه رویام و چه زود دزدید
من یلدام، شب دور از خورشید
باز پاییز شد و باد چرخید و
هوس چو گیاهی مرموز رویید
او رویید و درخت از این همه درد
چو نگاهم خشکید
…
3 دیدگاه روشن پنیر سیامزگی کرهای
دستمریزاد جناب رودکی
یه داستان زیبا و درس آموز بود.?
سرفراز باشید?
احسنت به داداشم
خوشگل بود. مرسی