درست بعد از پل، رود خروشان نفسی میگیرد و بسترش را بر پهنه پیشرو میگستراند. اینجا کمی مانده به انتهای اتوبان رشت است. کوه و رود به هم میرسند و تفرجگاهیست برای مسافران تا آخرین فرصت تجربه جنگل را از دست ندهند.
همین که میرسم پسر و دختری با هیجان به سویم میآیند. پسر میپرسد «از این طرفم راه داره؟» میگویم بله. دختر میگوید «یعنی از داخل جنگل اومدی؟» میگویم بله. پسر میپرسد «مسیرش چطوره؟ ما هم میتونیم بریم؟» و همزمان به ۲۰۶ نقرهای اشاره میکند. میگویم «اگه بعد از بوسههای جنگلی با پیاده برگشتن مشکلی ندارید»، خنده پهنای صورتم را میگیرد و ادامه میدهم، «شما هم میتونید». حالا هر سه میخندیم. دختر در دفاع از شرایط میگوید «حالا اونقدرها هم هول نیستیم». میگویم «ماشینتون که نیست ولی خودتون شاسی بلندید» و همزمان با انگشت درخت بلندی را در کمی دورتر نشان میدهم. میگویم «تا اون درخت پیاده برید. پنج دقیقه راهه، جای دنجییِ. بد نیست کمی هم گلی بشید. شاید چسبید».
چقدر شبیه اوست. با خنده و راحت حرف میزند. با دستهایش حرف میزند. چشمان سیاهی دارد، ابروانی پرپشت، صورتی سبزه و بینی کمی بزرگ. انگار خودش است. مثل او اهل آرایش نیست و ساده میپوشد. او که در کافه دوژوان تهران آخرین نگاه و خنده را به من داد و رفت. چقدر از مالزی بدم میآید. پسر بلندتر میخندد و من را از خودم بیرون میآورد. به سمت من که میدوید، گویی خودش بود؛ همان لحظه هوایی شدم. میگوید «خیلی باحالی، دمت گرم». هیچ نمیگویم. دستی تکان میدهم و به کنار رود میروم.
خاطرات چون رودی در جریاناند، میآیند و میآیند؛ هیچ رفتنی، نیست. اینک در ساحل ایستادهام و کامیون قرمز آن طرف رود را تماشا میکنم؛ حسابی تمیز شده است و برق میزند. تقریبا چهل متر دورتر است و در کنار آن مردی با پاچههایی خیس مشغول تکان دادن پارچهای در هواست.
خاطرات چون رودی در جریاناند، میآیند و میآیند؛ هیچ رفتنی، نیست.
مهدی رودکی
نگاهم به همان حوالیست که بلندبلند رو به من حرف میزند. نگاهش میکنم، هیجان در کلامش پیداست. چپ و راستم را، پشت سرم را خوب نگاه میکنم؛ هیچ کس نیست. با که حرف میزند؟ ای وای، با من است؛ با خود من. هر چه در چند ثانیه قبل میگفت را نشنیده گرفتم. گفتگویی بین دو نفر دیگر بود؛ به من چه؟ حالا که مخاطبش من هستم با دقت کلماتی را که شنیدم، به یاد میآورم؛ نه فارسیست، نه گیلکی و نه تالشی. ذوق میزنم. واژهها، قلبم را نشانه میروند. او حالم را میپرسد، به کرمانجی با من حرف میزند. «رندی له ورا چه دکی؟ خوبی اینجا چه میکنی؟» هَرای داییک جان! یا مادر طبیعت! در این گوشه تنهایی و در این شهر غریب یکی من را شناخته است، از دور شناخته است. بیاحساسترین فرد روی زمین هم نمیتواند در چنین صحنهای تاب آورد. فورا برایش دست تکان میدهم؛ شور و شوقش چون من دوچندان میشود.
یک ساعت قبل از امامزاده هاشم به روستاهای آن طرف سپیدرود رفتم. بعد از آخرین روستا که آسفالت تمام شد، جادهای جنگلی را در پیش گرفتم. به نظرم جذاب آمد. در جهت خلاف جوش و خروش سپیدرود و به موازات بزرگراه پیش آمدم. گاه ماشینها را میدیدم و گاه در جنگل فرومیرفتم. آه که چه کیفی دارد تماشای حرکت از آن بالا.
مسیر، تاریک و خلوت بود. برگهای پوسیده و تلنبار شده، شاخههای چسبیده به هم و نوری که به زحمت از میان برگها با پایین میرسید؛ ضربان قلبم را تند و تندتر میکرد. جای ماندن نبود؛ فقط باید میرفتم. ابهام، موج میزد اما بالاخره ایستادم. ماشین را خاموش کردم و بهآرامی پا بر گل جاده گذاشتم. سکوتی ممتد بر فضا حاکم بود؛ جز همهمه جنگل هیچ نبود. حتی صدای بزرگراه هم به آنجا نمیرسید. خودم بودم و خودم. برای آن که همهچیز بهسرعت تمام شود، دویدم. از پشته کنار جاده بالا رفتم و با آن درخت تنومند عکس گرفتم. در همان حال که به میان برگهای کنار جاده میپریدم، فهمیدم که دیگر تنها نیستم.
ماشینی با دو سرنشین از روبرو میآمد. نزدیکتر که شدند یکیشان بلند فریاد زد «همونجا بایست». از میان برگها بیرون آمدم و کنار ماشین ایستادم. پرسید «اینجا چه میکنی؟» گفتم «جاده به این قشنگی پرسیدن داره؟» گفت «چرا تا ما رو دیدی فرار کردی؟» گفتم «اصلا شما را ندیدم و فقط از سرازیری پایین آمدم، شاید سرعتم کمی زیاد بوده». گفت: «مشکوکی». چه در سرش میگذشت؟
اگر قرار است در جنگل به چنگال گروهی خشن بیفتیم بهتر است آن گروه، پلیسها باشند. از من خواست مدارکم را بیاورم. هر چه گشت و بررسی کرد، چیز شکبرانگیزی نیافت. همهچیز بهنظر درست آمد و فضا از بازخواست به کنجکاوی تغییر کرد. پرسید «این راه را از کجا میشناسی؟» گفتم «ساکن رشتم». پرسید «پس چرا پلاک ماشینت، تهرانه». گفتم «چشم، در اولین فرصت، رشت ۴۶ میکنم».
اگر قرار است در جنگل به چنگال گروهی خشن بیفتیم بهتر است آن گروه، پلیسها باشند.
مهدی رودکی
آن مسیر را برای آزمایش ماشین جدید اداره آمده بود. رانندهای که ماشین آفرود زیر پایش است میانه چندانی با ماشینهای عادی در مسیرهای خاص خود ندارد. جناب سرهنگ هرچند که بهرویش نیاورد، گویا از همین موضوع شاکی بود. تویوتا هایلوکس پاسگاه رفت و کمی بعد من هم به تفرجگاه رسیدم. دختر و پسری دوربینبهدست به سمت من دویدند.
شاید من را از اینستاگرام میشناسد. چند روز قبل از همین سپیدرود اما کمی بالاتر، لایو گذاشته بودم. سرم را تکان میدهم که حتما به خاطر آن است. از روی سنگهای بزرگ و صیقلخورده به سویش میروم. صندل تازهای که خریدهام جان میدهد برای چنین ساحلی. واقعا چطور من را شناخته و از کجا فهمیده است که کرمانجی میدانم؟ در همان حال که نزدیک میشوم، بلند میپرسم «در کافه جمشید همدیگه را دیدهایم؟» حتما محلی است. تیپ او اصلا به این حرفها نمیخورد که ایده آشنایی در اینستاگرام را دنبال کنم. میگوید «تو مگه فرزاد نیستی؟» این را که میگوید با هم میخندیم. میگویم «عجب اتفاقی». میگوید «واقعا فکر کردم فرزادی. اونم مثل تو شاسی سفید داره، تپله و تیشرت قرمز میپوشه. انصافا هم خیلی بههم شبیهاید. کله هر دوتون گرده و موها را هم که باد برده.» جریان رود آنقدر ضعیف نیست که نزدیکتر شویم. صدایش اینک واضح است. میپرسد «چرا با من کرمانجی حرف زدی؟ »
کامیونی از سربالایی خیابان بالا میرفت که برای هم دست تکان میدادیم. هر کامیون داف قرمزی که میبینم دستم بالا میرود؛ بی اختیار. آه که چقدر از مالزی بدم میآید. میگویم «فقط برایت دست تکان دادم، چیزی نگفتم». از نگاهش میفهمم که قانع نشده است. دو کرمانج، وقتی به هم میرسند، سوال فکرنشده مشخص است: ژه کویی؟ از کجایی؟ مردم مهاجر و کوچرو، دشت و کوه را بهتر میشناسند. مردمی که بارها و بارها رنج کوچ را متحمل شدهاند دشتها و کوهها را قابل اعتمادتر از آدمها میدانند. گویی هویتسنج مردم کوچرو با جغرافیایی که از آن میآیند، تنظیم میشود. میگویم «جایی بین قوچان و درگز». میگوید «آها. اجداد من هم از قوچان آمدهاند؛ دویست سال قبل». حالا از خودش میگوید، در حقیقت به جغرافیای من اعتماد میکند. میگوید «باربری دارم. تریلی خواستی به من زنگ بزن. امامزاده هاشم زندگی میکنم». گرم صحبت هستیم که موبایلاش زنگ میخورد. عجله دارد و باید برود. دافِ سنگین، خود را بهزحمت از سربالایی به پشت تپههای ماسه میکشاند.
ابرها کمکم میآیند و خورشید به پشت ابرها و کوهها میرود. اگر قرار باشد با واژههای غم و غربت و غروب و داف قرمز، جملهای بسازم پاسخم شراب قرمز است؛ چه مست باشم و چه نباشم. با نوک پا سنگی را درون آب سُر میدهم و به جایی که آن پژوی ۲۰۶ نقرهای پارک بود، میروم. باران میبارد.
پ.ن: این نوشته را به خواهرم مینا، تقدیم میکنم. شراب قرمز فارغالتحصیلی کاوه را از همین الان کنار گذاشته است.
12 دیدگاه روشن جاده جنگلی به اتوبان میرسد
گفتم ز کجایی تو تسخر زد و گفت ای جان
نیمیم ز ترکستان نیمیم ز فرغانه
نیمیم ز آب و گل نیمیم ز جان و دل
نیمیم لب دریا نیمی همه دردانه
سلام؛
نوشتهی «جاده جنگلی» رو کامل خوندم و لذت بردم.
تجربهی دیدن یک همزبان در یک جغرافیای جدید؛ یک ذوق سرشار احتمالاً و بعداً – و احتمالاً – دوباره همان رهگذر عادی. و البته گاهی گشایش یک دنیای جدید در جغرافیایی دیگر.
این جمله خیلی «گویی هویتسنج درون ما با جغرافیایی که از آن میآییم، تنظیم میشود.» خیلی عالی بود. و اضافه کنم؛ نوع دید ما به عنوان یک واحد خاص هویتی-زبانی و … به طبیعت و اطراف و بالتبع نوع نوشتن ما هم بی ارتباط با این نیست.
هر مخاطبی با خواندن «چقدر شبیه اوست. با خنده و راحت حرف میزند.» احتمالاً آهی بکشد، یا دست کم حسرتی و شاید هم یادی به خیر
سلام
خسته نباشی
متنی خوب و پر محتوا. تصویر سازی عالی از محیط.
ممنون
بسیار زیبا
واقعا لذت بردم
قربون داداش مهربونم
عالی بود عزیزم
از او بنویس. آن دختر چشم سیاهی که رفت مالزی ?
از ویرانهای که برجا موند مینویسم 🙂
سلام مهدی جان نوشته ات را خواندم بسیار زیبا بود بقول آقای شرقی کله گلدن مایره تو هر زمینه ای دستی بر آتش داری ?
خیلی ممنون. دارم پیشرفت میکنم.
لعنت به مالزی…
کامل خواندم مثل همیشه جملات و کلمات رو قشنگ کنار هم میذارید . سعی میکنید از اتفاقاتی که پشت گذاشتید یک سوژه برای نوشتن بسازید ولی در پایان ماجرا مثل همیشه خواننده دست خالی از متن حکایت میره بیرون شایدم ناراضی … در هر صورت به نوشتن ادامه بدین قلم روانی دارید این خودش نشانه قوت است . موفق باشید .
منم از مالزی بدم میاد ?