به گذشته که فکر میکنم از خانه مادربزرگ سر درمیآورم. پاییزها زنی کولی به روستا میآمد که چرخی دستی داشت. مدتی مهمان مادربزرگ میشد و با هم رشته درست میکردند. چند شبانهروز از سقف و دیوار اتاقها و انباری، رشته آویزان میشد. زیر همان رشتههای آویخته و بین ستونهای چوبی بازی میکردیم. گاهی دستهای از رشتهها کش میآمد و تالاپی میافتاد پایین. فورا برمیداشتم و میبردم به مادربزرگ نشان میدادم که «وا کَت»، این افتاد. برای آن که ثابت کنیم ما مقصر نبودیم، آن چابکی و روراستی لازم بود.
تازگیها که روستا رفته بودم تا چندمتریاش بیشتر نرفتم. باید بغلش میکردم، باید پیشانیاش را میبوسیدم اما احتیاط شرط عقل است. نمیخواستم ناخواسته اتفاقی برایش بیفتد. گاو پیشانی سفید بودم و همه ماجرای ابتلای من به کرونا را میدانستند. وقتی که دیدمش در میان درختان سیب بود و من داخل کو چه بودم. از پشت دیواری که همقدش بود با هم حرف زدیم. گفتگو را کوتاه کردم و گفتم باز هم میآیم.
آن روزهایی که کرونا نبود یک بار حسابی با هم گپ زدیم. شیر آبی که چکه میکرد را محکم بست و روی پتویی که زیر درخت گیلاس پهن کرده بودم، نشست. «لاوُ جان لَه رشت چه دکی؟» پسرم در رشت چه میکنی؟ در واقع میخواست از رشت برایش بگویم.
در روستا وقتی به نسبت فامیلی اشاره میشود یعنی درِ دوستی باز است و به هم نزدیکایم. در آن لحظه، من لاوُ جان بودم؛ صمیمی بودیم. چند ساعت قبلتر که از کوچه میگذشتم یکی من را پسرخاله صدا زده بود. از مادربزرگ پرسیدم: چطور پسر خاله حمید رجبی میشوم؟ خندید و گفت «اِ، دینو». این دیوانه را ببین. مادرِ پدربزرگهایتان خواهر هم هستند. اوه اوه، تا کجا رفت. آن «هستند» را طوری گفت که گویی همان لحظه آن دو خواهر زنده بودند. با یک حساب سرانگشتی پسرخاله نصف مردم روستا شدم. گفتم خیلی خوب شد که. رجبیها کلی باغ سیب، گلابی و گردو دارند و منم که پسرخاله هستم. بلند خندیدیم.
نامش مرجان است. مثل بقیه نوهها باید نَنی صدایش کنم اما من اغلب میگویم باجا مرجان. همانند آن دسته از مردم روستا که با او خودمانی نیستند، صدایش میکنم. خودش میداند شوخی است. گاهی همراهی میکند میگوید «دیسا لاوی حَسِ هات». باز سروکله پسر حسن پیدا شد. با همین ترفند یخ گفتگو را میشکنم و شروع میکنیم به حرف زدن.
آن روز باید میگفتم ننی، چیزی که میخواستم بپرسم شوخیبردار نبود. ننی، با این همه سال تجربه و زندگی، چی به دلت مونده؟ حدسم درست بود. به یکباره مکث کرد. نگاهش را از من برداشت و به گلهای پتو انداخت. به حرف که آمد، آهی کشید و گفت: «لاوُ جان چه بیژم؟» پسرم چه بگویم؟ «چه بیژم» را شمرده و کشیده گفت: پسرِ برادرم جوانمرگ شد. با شال آبیقرمزش گوشه چشمانش را پاک کرد: بیبهره از دنیا رفت. دوست داشتم مثل تو با فرزندان او حرف میزدم.
من با باجا مرجان کلا راحتام اما آن لحظه فرق داشت. خودم را در جایگاه کسی ندیدم که بتواند به او دلداری دهد. آهش فراتر از سنوسال و حتی فهم من بود. حرفاش را سرسری گرفتم و فضا را به شوخی کشاندم: دایی قربان هست، علی هست و بقیه داییها و بچههایشان. ماشالا کلی نوه، نتیجه و نبیره هم که داری. چون میدانستم پسردوست است، دست گذاشتم روی نام پسر بزرگترش. در خودش فرورفته و نگاهش به گوشه پتو قفل شده بود. شوخی را ادامه دادم: البته روی نوهدار شدن از سمت من حساب نکن. آن حرفها تا حدی موثر بود. نگاهی به من کرد و گفت: بچه برادر، شیرین است.
بین ما احساسات کمتر در حرف میآید و به طریقی باید نشان داد. دستم را دور گردنش انداختم، سرم را به سمتش بردم و گفتم باجا مرجان یادت باشه که با نوهات درد دل کردی. انگار که دستش رو شده باشد، خندید و گفت: مَه کو تشت نَگُت. ما که چیزی نگفتیم. چند سال قبلتر ماجرای عشقیاش را به من گفته بود. در همان حال که بودیم، صورتم را بوسید و گفت: تو هم پسر منی. ایشالا تو هم زن میگیری، بچهدار میشی و خواهرانت را خوشحال میکنی. بگی نگی سبک شده بود. این جور وقتها که سرحال است، برای خودش کاری میتراشد و آهنگ رفتن میکند. همین که خم شد تا دمپاییها را بردارد، گفتم بمان که چای در راه است. کمی بعد خواهرم با سینی چای آنخ* و خرما آمد.
عمری دراز و پربرکت سپری کرده و سرزنده است. همچنان غصه مال دنیا را میخورد و اهل بریز و بپاش نیست. خالههایم میگویند مادرمان، جاندوست است. راست میگویند. مادربزرگ با مرگ میانهای ندارد، هر آن به دنبال نشانهای برای زندگیست. وقتی من را پسر حسن، صدا میکند گویی با خود حسن حرف میزند. پدرم برایش زنده است. آن دو خواهر که من را با بسیاری از مردم روستا فامیل کردند، برایش زندهاند. حرفهایش را دیر فهمیدم. فرزند، نشانه است. باغ، نشانه است. عمویم را با باغ بزرگ گردو به یاد میآورد. آن روز که با هم حرف زدیم هیچ نامی از برادر خود نبرد. برادر هیچ نشانهای باقی نگذاشته بود؛ بهتمامی مرده بود.
باجا مرجان، خودِ زندگیست. جثه کوچکی دارد اما هر جا که هست آنجا را پر میکند. چقدر حرفهایش را، خودش را دیر فهمیدم. چه صحنههای آشنایی، تند و تند از جلوی چشمانم میگذرد. یکی کاملا شبیه به خودش را میشناسم. دخترش را میگویم، زَر را میگویم؛ مادرم را. و همین شباهت قوت قلب من است.
- آنُخ گیاهی کوهی و شبیه به آویش است.
13 دیدگاه روشن باجا مرجان
بسیار عالی؛ لذت بردم.
آفرین ?
عالی . مثل همیشه. خیلی لذت بردم.
این روزها که فرصت خلق خاطره های مشترک برایمان محدود شده باز خوبست که این خاطره های قدیمی را داریم
امیدوارم ننه مرجان ما همیشه سلامت و قبراق باشه
پر رندو مه حظ کر مهدی جان
مهدی جان عالی بود مثل همیشه از قلم توانایت لذت بردم. راهت ادامه دار
یک کات زیبا با تفسیر صحنه ها و حرکات از ۱ ساعت صحبت و درد و دل و احساساتی که در میان دو انسان رقم خوردند. ممنون
روایت زیبایی بود . باجا مرجان مثل مادر زمین است پر از نشانه برای زیستن
فلسفه ی ساده و عمیق روایت ، استفاده از واژگان محلی کار را جذابتر کرده بود
اگر روستا را بیشتر می ساختید فضاسازی کار بهتر می شد، همچنین کاش باجا مرجان را بیشتر برای ما به تصویر می کشید و راوی را با تجربه جالب گذرانده از سر و جدالش با بیماری و اثری که بر او گذاشته گرچه محوریت باجا مرجان بود
جالب و عالی
نوشته هاتون عالیه بازم بنویسید لطفاً
خداقوت جناب رودکی
خیلی زیباست?
زیباتر از اون نوشتن از انسان های با ارزش و دوستداشتنی بود.انسان هایی که دوران طلایی و خاطره انگیز رو برامون رقم زدند.با خوندن داستان زیباتون،خاطرات شیرین و فراموش نشدنی با مادربزرگ ام برام تداعی شد.
انشالله قدرشون رو بیشتر از قبل بدونین و مثل یه دُر گرانبها و نایاب در صدف زندگی حافظشون باشین.
خوشبختانه در سفری که به دیار زیبای دربندی داشتم.مهمان مادر عزیزتون بودیم.مادری مهربان و دوستداشتنی،صبور و پر از آرامش و البته مهمان نواز
انشالله در سفری دیگه حتما یه سر به ننه مرجان هم میزنیم.امیدوارم همیشه این دو گوهر ناب و عزیز سلامت باشن.
باعث افتخارید
مانا و دلشاد باشید?
من قدیم به بیبی مرجان میگفتم بیبی کوچولو????????