این کوچه‌ها هیچ گم‌نامی را مشهور نمی‌کند

کتابخانه

زنگ در را زدم و منتظر ماندم؛ خبری نشد. کلید ورودی ساختمان را هم نداشتم. چاره چه بود؟ ریموت را زدم و در کرکره‌ای پارکینگْ قیژقیژکنان درخود می‌پیچید و باز می‌شد. همین‌که تا نصفه بالا می‌آمد، کافی بود؛ خم و از زیر آن رد می‌شدم، داخل پارکینگ و پای آسانسور می‌رفتم. در فکر محاسبه زمان مناسب برای اقدام بودم که کسی صدایم کرد: – آقا. برگشتم. دختری به تورفتگی ورودی ساختمان در چند متر آن طرف‌تر اشاره می‌کرد. در هنوز

مشاهده مطلب

همه روزهای مه‌آذین و بارانی

تاریک و مه گرفته و بارانی

چراغ نفتیِ کِرِم‌رنگی، درست وسط اتاق روشن است و قابلمه‌یِ کوچک رویش را حرارت می‌دهد. بخار از در قابلمه بیرون می‌زند. سرفه نرمی می‌کند و دست در یقه‌اش فرو می‌برد و کیف بافتنی کوچکی را بیرون می‌آورد. همه آن مدتی که درون کیف را وارسی می‌کند یک چشمم به قابلمه است و چشم دیگرم به آن شال شیری رنگِ رها بر شانه‌هایش. گل‌هایی ریز و خاکستری دارد. قرص «آلِ سور» را پیدا می‌کند و کیف بر گردنش آویزان می‌ماند. با

مشاهده مطلب

دلبر دلمُ برد تا هر جا دلش خواست

کودک و شوق دریا

به تماشای مردم و آتش ایستاده‌ام، پشت به دریا و دور از ساحل. آب از زانوهایم بالاتر آمده است، ستاره‌ها چشمک می‌زنند و باد ملایمی می‌وزد. موج‌هایی گه‌گاه می‌آیند و تکانی به من و ماسه‌ها می‌دهند و نور تابیده بر دریا را آشفته می‌سازند. به شوق می‌آیم. با چشمانی خیره به نزدیک، خم می‌شوم و هم‌سطح با دریا از رقص نور و آب فیلم می‌گیرم. در حس و حال خودم هستم که من و گوشی را محکم به آغوش می‌کشد؛

مشاهده مطلب

سایدبار کشویی