وقتی داشت دنبال کارت میگشت پرسیدم قبلا هم کوچه ما آمده بودی که گفت آره. آن ساختمان با شیروانی قهوهای را کاملا میشناخت ...
دسته: زندگی
بیا به راه بیفتیم و مطمئن باشیم فردا از آن کودکانی خواهد بود که در راه به دنیا آمدهاند. مهاجرت راز بقاست ...
به عمرم بیست میلیون تومان پول را یکجا ندیده بودم اما در همین سه هفته گذشته هفتاد میلیون برای پسرم خرج کردهام. هر چه دارم را می فروشم بلکه پسرم خوب شود ...
زنگ در را زدم و منتظر ماندم؛ خبری نشد. کلید ورودی ساختمان را هم نداشتم. چاره چه بود؟ ریموت را زدم و در کرکرهای پارکینگْ قیژقیژکنان درخود میپیچید و باز میشد. همینکه تا نصفه بالا میآمد، کافی بود؛ خم و از زیر آن رد میشدم، داخل پارکینگ و پای آسانسور میرفتم. در فکر محاسبه زمان مناسب برای اقدام بودم که کسی صدایم کرد: – آقا. برگشتم. دختری به تورفتگی ورودی ساختمان در چند متر آن طرفتر اشاره میکرد. در هنوز ...
چراغ نفتیِ کِرِمرنگی، درست وسط اتاق روشن است و قابلمهیِ کوچک رویش را حرارت میدهد. بخار از در قابلمه بیرون میزند. سرفه نرمی میکند و دست در یقهاش فرو میبرد و کیف بافتنی کوچکی را بیرون میآورد. همه آن مدتی که درون کیف را وارسی میکند یک چشمم به قابلمه است و چشم دیگرم به آن شال شیری رنگِ رها بر شانههایش. گلهایی ریز و خاکستری دارد. قرص «آلِ سور» را پیدا میکند و کیف بر گردنش آویزان میماند. با ...