کاوه عزیز ما

نور شد و می‌تابد

همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، می‌نوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همه‌یِ آن روزها برای کاوه می‌نوشتم، برای زخمِ دلم می‌نوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابه‌جا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمی‌درمانی آخر جواب می‌ده. پسرت دوباره بازی می‌کنه» و هزار حرف دیگر. همه می‌دانستیم که دروغ می‌گوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه می‌گفتیم امیددادن

مشاهده مطلب

جاده جنگلی به اتوبان می‌رسد

منظره عالی جنگل - رشت

سکوتی ممتد بر فضا حاکم بود؛ جز همهمه جنگل هیچ نبود. حتی صدای ماشین‌ها هم به آنجا نمی‌رسید. خودم بودم و خودم. برای آن که همه‌چیز به‌سرعت تمام شود، دویدم. از پشته کنار جاده بالا رفتم و با آن درخت تنومند عکس گرفتم. در همان حال که به میان برگ‌های کنار جاده می‌پریدم، فهمیدم که دیگر تنها نیستم.

مشاهده مطلب

کلمات چون پنجره؛ رهایی‌بخشند

غروب و جاده

همیشه قبل‌ از رفتن به این نتیجه می‌رسیم که باید رفت؛ ماهها و شاید سال‌ها قبل‌. برای من دو سال طول کشید. در ابتدا صرفا یک ایده بود اما ایده‌ها بی‌دلیل سراغ ما نمی‌آیند. آمد، درونم خزید، پروبال گرفت و به‌وقت رفتن، شوق داشتم. کوچ معنای غریبی‌ست.

مشاهده مطلب

دست سبک من یا انرژی مثبت شما؟

زیتون پرورده

کتاب می‌خواندم که در زد. منتظر پاسخ من نماند و وارد شد. دوستم محمد است؛ خسته، گِلی و باران‌خورده. همان دم در به من می‌فهماند که می‌خواهد به تهران برود. این پسر باز می‌خواهد خود را به فنا دهد. می‌گویم: اوکی، خودم تا پلیس راه می‌برمت. این روزها که تردد پلاک غیربومی ممنوع شده؛ اتوبوس بین شهری بهترین گزینه است. مسئله اصلی ما البته رساندن او نیست؛ جریمه نشدن است. خانه من دقیقا بین پلیس‌راه رشت-قزوین و پلیس مستقر در

مشاهده مطلب

سایدبار کشویی