کاوه عزیز ما

نور شد و می‌تابد

همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، می‌نوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همه‌یِ آن روزها برای کاوه می‌نوشتم، برای زخمِ دلم می‌نوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابه‌جا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمی‌درمانی آخر جواب می‌ده. پسرت دوباره بازی می‌کنه» و هزار حرف دیگر. همه می‌دانستیم که دروغ می‌گوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه می‌گفتیم امیددادن

مشاهده مطلب

همه روزهای مه‌آذین و بارانی

تاریک و مه گرفته و بارانی

چراغ نفتیِ کِرِم‌رنگی، درست وسط اتاق روشن است و قابلمه‌یِ کوچک رویش را حرارت می‌دهد. بخار از در قابلمه بیرون می‌زند. سرفه نرمی می‌کند و دست در یقه‌اش فرو می‌برد و کیف بافتنی کوچکی را بیرون می‌آورد. همه آن مدتی که درون کیف را وارسی می‌کند یک چشمم به قابلمه است و چشم دیگرم به آن شال شیری رنگِ رها بر شانه‌هایش. گل‌هایی ریز و خاکستری دارد. قرص «آلِ سور» را پیدا می‌کند و کیف بر گردنش آویزان می‌ماند. با

مشاهده مطلب

سایدبار کشویی