همه روزهای مه‌آذین و بارانی

تاریک و مه گرفته و بارانی

چراغ نفتیِ کِرِم‌رنگی، درست وسط اتاق روشن است و قابلمه‌یِ کوچک رویش را حرارت می‌دهد. بخار از در قابلمه بیرون می‌زند. سرفه نرمی می‌کند و دست در یقه‌اش فرو می‌برد و کیف بافتنی کوچکی را بیرون می‌آورد. همه آن مدتی که درون کیف را وارسی می‌کند یک چشمم به قابلمه است و چشم دیگرم به آن شال شیری رنگِ رها بر شانه‌هایش. گل‌هایی ریز و خاکستری دارد. قرص «آلِ سور» را پیدا می‌کند و کیف بر گردنش آویزان می‌ماند. با

مشاهده مطلب

باجا مرجان

مادربزرگ روستا قصه می‌گوید

غصه مال دنیا را می‌خورد و اهل بریز و بپاش نیست. خاله‌هایم می‌گویند مادرمان، جان‌دوست است. راست می‌گویند. مادربزرگ با مرگ میانه‌ای ندارد، هر آن به دنبال نشانه‌ای برای زندگی‌ست

مشاهده مطلب

سایدبار کشویی