حرام‌خواری خوشمزه است

مردی با شکم برآمده

به آن جایی که بارها حرفش را زده بود، رسیدیم. ساحلی دنج که اصلا شباهتی به ایران خودمان نداشت. در نزدیکی‌های انزلی بودیم؛ در فضایی آکنده از راحتی و به دور از بگیر و ببندهای مرسوم، در فضایی پر از انرژی و رقص. بعد از سی و چند سال زندگی کنترل شده درون مرزهای وطن، بالاخره جوگیر شدم. لباس‌ها را کندم و مایوپوش در بین مردان و زنان غریبه ایستادم. تا قبل از آن، لختِ خودم را یا به‌تنهایی دیده

مشاهده مطلب

برگ‌های ترش زرشک

کلاس سوم بودم و شاید هم دوم، روزی که قوطی خالی را به دم آن اسب بستم. کار ساده‌ای نبود. به وقت قیلوله کردن در خرابه کنار حمام قدیمی، سراغش رفتیم. چند شاخه پربرگ بید را شکستم، با احتیاط نزدیکش شدم و جلویش انداختم. مگس‌ها را با دمش پراند، سری تکان داد، غرش ترسناکی کرد و مشغول خوردن شد. بدنی مشکی و براق داشت و قدی بلند، به زحمت ستون پشتش را می‌دیدم. به هرکسی سواری نمی‌داد. چه چهارنعلی می‌رفت

مشاهده مطلب

چاوبل

قصه زندگی مهدی رودکی

دوران مدرسه دروازه‌بانی می‌کردم. دست طلایی بودم. در بازی یکی مانده به پایان، سه پنالتی گرفتم و سرمستانه راهی فینال شدیم. از دروازه واقعی فوتبال در استادیوم شهر می‌گویم نه بازی در حیاط مدرسه. فینال شد و چه فینالی! هیچ‌کس انتظار نداشت ما را آنجا ببیند، تیمی از مدرسه خرخوان‌ها. مدرسه رقیب تمام دانش‌آموزان خود را به استادیوم آورده بود. گویی قبل از ورود به زمین باخته بودیم. بازی پایاپای پیش رفت و حتی با برتری ما ادامه یافت. دقیقه

مشاهده مطلب

سایدبار کشویی