همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، مینوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همهیِ آن روزها برای کاوه مینوشتم، برای زخمِ دلم مینوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابهجا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمیدرمانی آخر جواب میده. پسرت دوباره بازی میکنه» و هزار حرف دیگر. همه میدانستیم که دروغ میگوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه میگفتیم امیددادن …
برچسب: عشق
به عمرم بیست میلیون تومان پول را یکجا ندیده بودم اما در همین سه هفته گذشته هفتاد میلیون برای پسرم خرج کردهام. هر چه دارم را می فروشم بلکه پسرم خوب شود …
سکوتی ممتد بر فضا حاکم بود؛ جز همهمه جنگل هیچ نبود. حتی صدای ماشینها هم به آنجا نمیرسید. خودم بودم و خودم. برای آن که همهچیز بهسرعت تمام شود، دویدم. از پشته کنار جاده بالا رفتم و با آن درخت تنومند عکس گرفتم. در همان حال که به میان برگهای کنار جاده میپریدم، فهمیدم که دیگر تنها نیستم. …
کلاس سوم بودم و شاید هم دوم، روزی که قوطی خالی را به دم آن اسب بستم. کار سادهای نبود. به وقت قیلوله کردن در خرابه کنار حمام قدیمی، سراغش رفتیم. چند شاخه پربرگ بید را شکستم، با احتیاط نزدیکش شدم و جلویش انداختم. مگسها را با دمش پراند، سری تکان داد، غرش ترسناکی کرد و مشغول خوردن شد. بدنی مشکی و براق داشت و قدی بلند، به زحمت ستون پشتش را میدیدم. به هرکسی سواری نمیداد. چه چهارنعلی میرفت …