هر احساسی به مبدا، مهاجر را پس میکشد. هر احساسی به مبدا، گفتگو با مقصد را پیش نمیبرد. گذشته با مهاجر میآید چه بخواهد و چه نه. …
پست وبلاگ
همان روزهایی که برای امیرحسین، پسر همسایه، مینوشتم، همان روزهای سردی که زمینْ تنِ امیرحسین محبی را در بر گرفت؛ همهیِ آن روزها برای کاوه مینوشتم، برای زخمِ دلم مینوشتم. امیرحسین، کاوه بود. همان روزها که جابهجا به دنبال دارو بودیم. «میناجان، خواهرم کمتر درد بکش، هنوز امید هست. ایشالا این شیمیدرمانی آخر جواب میده. پسرت دوباره بازی میکنه» و هزار حرف دیگر. همه میدانستیم که دروغ میگوییم، کاوه؛ ماندنی نبود. پزشکان، تنش را شخم زده بودند. آنچه میگفتیم امیددادن …
پای کتری ایستادهام. آب جوشیده است و قلقل میکند. شعله کوچک گاز را خاموش میکنم و دمنوشی که لحظاتی بعد روی میز کارم آماده میشود را مزهمزه. نگاهم به درِ بازِ سطل آشغال و خردهریزههای کنارش است که رشته افکارم قطع میشود. خودم را درون بازی ذهن میبینم: نجنبیده قول میدهم که «تا صدای کتری قطع نشود همان جا بمان». میمانم، یک ثانیه، دو ثانیه، چند ثانیه و چندین ثانیه. و حالا نزدیک دو دقیقه است که به کتری زل …
بیاعتنا به آن زندگی میکنیم. همان که سر بزنگاه پیدایش میشود و عرض اندامی میکند. نیمههای شب بود که برخاستم، با همان دلهرهای که وقتی علت بیدار شدنت را نمیدانی. ضربدر را بههم ریختم، با تخت موازی شدم و به پایین خزیدم. فضای خانه روشن بود. از میان شکاف پردههایی که درست نکشیده بودم، کاروان نور آمده و مسیرهای روشنی به میز کار، کتابها، گلها و حالا چشمان من گشوده بود. بین خواب و بیداری در نوسان بودم. تیری آمد …
وقتی داشت دنبال کارت میگشت پرسیدم قبلا هم کوچه ما آمده بودی که گفت آره. آن ساختمان با شیروانی قهوهای را کاملا میشناخت …